.comment-link {margin-left:.6em;}

بر ما چه گذشت

همه چيز از همه جا و البته خاطرات جوانی ـ عليرضا تمدن

Monday, December 25, 2006

بازی يلدا

برام جالب بود و با ارزش که بعد از حدود يک سال و نيم ننوشتن هنوز دوست خوبم مهدی به ياد من بود و از من دعوت کرد که همبازيشون بشم. می خوام با شرکت در اين بازی از غيبت صغرا در بيام و برم توی غيبت کبرا. اين بازی بهونه خوبی شد که برگردم و ضمن عذرخواهی از بی خبر گذاشتن و رفتن, به حول قوه الهی در اين وبلاگ را برای هميشه تخته کنم. از همه دوستانی که در اين مدت جويای حال من بودند تشکر می کنم و شرمنده ام که نتونستم جواب ايميل هاشون را بدم.

و اما بازی:

يک ـ اواسط دوره وبلاگ نويسيم که خيلی داغ بودم و فکر های گنده گنده و خام توی سرم بود يک وبلاگ درست کردم برای کمک به انجمن محک و توش شرح يک دوره از زندگی خودم را البته از زبان زنم و با اسم های بدلی نوشتم. هيچ وقت توی وبلاگ خودم بهش لينک ندادم که يک موقع لو نرم ولی چند نوبت به صورت ناشناس براش توی وبلاگ حسين تبليغ زدم. از بين وبلاگ نويس ها هم تنها مهدی از جريان خبر داشت که همون موقع ها به وبلاگه لينک داد. فکر می کردم اين از اون کارهاست که به اصطلاح می ترکونه و همينجوری مليون مليون پول خواهد بود که به سمت محک سرازير می شه ولی اينجوری نشد و اون وبلاگ بدبخت در مجموع چهارصد پانصد نفر بازديد کننده داشت. حالا خود تون فکر کنيد از اين تعداد چقدر کمک جمع شده !

دو ـ تحت تاثير برخی نامزدهای شورای شهر می خوام از سابقه مبارزات اجتماعی ام بگم. راستش را بخواهيد من از سردمداران اصلاحات بودم که مبارزات اصلاح طلبانه خودم را از سال اول دبيرستان شروع کردم. يک ناظم داشتيم که ريشش تقريبا تا دم کمربندش بود و چون قراره که روغن داغ مبارزه اش را زياد کنم می گم که اين بابا از طيف وابسته به مدرسه حقانی و مصباح و فلاحيان و اينا بود. من هم به عنوان يکی از اعضای شاخه نو نهالان تحکيم وحدت يک روز از روز های آخر مدرسه توی زنگ تفريح سطل پلاستيکی کلاس را با تمام آشغال هاش به علاوه دو سه تا اخ تف مشتی، اهدايی بر بچه های خلاف ته کلاس گذاشتم بالای در نيم بسته و همون موقع آقای ناظم فوق الذکر در را باز کرد و اينجوری شد که من توانستم با تجديد شدن در انضباط با نمره هفت جزو اولين کسانی باشم که هزينه دفاع از اصلاحات را پرداخته.

سه ـ هميشه خيلی دلم می خواست که وبلاگم کامنت داشته باشه. يک مدت هم کامنت دونی را باز کرده بودم ولی با اينکه نسبتأ تعداد خواننده هم بد نبود کامنت زيادی نمی گرفتم و خيلی از اين موضوع شاکی بودم و خيلی حسوديم می شد که مثلا زيتون و بعضی های ديگه اين همه کامنت دارند ولی من اينقدر کم دارم. خلاصه دنبال يک بهونه می گشتم که بلکه يکی چهار تا فحش آبدار بار ما کُنه يا کامنت بی ربط تبليغی بگذاره يا بگه به من سر بزن و از اين حرف ها و ما هم به اين بهونه کامنت بازی را جمع کنيم بره، ولی از شانس بد من همه به ما که می رسيدند برای نظرنگاری می شدند آخر تشخص و شعور و دريغ از يک کلام نامربوط در اين چهار تا و نصفی کامنت. حيرون مونده بودم چکار کنم که بلکه بتونم دو سه تا فحش آبدار بخورم تا بهانه ام جور شه. ديدم هيچ راهی ندارم جز اينکه يک مطب در دفاع از حسين بنويسم. خوشبختانه اين کار من نتيجه داد و دفاع من از حسين همان و واريز فحش های آنچنانی به کامنت دونی ما همان و روز بعد سر افرازانه بستن کامنت ها هم همان.
البته امروز به مناسبت پايان کار اين وبلاگ باز کامنت ها را باز کردم.

چهار ـ سال دوم دانشگاه به کمک يکی از همکلاسی هام و دو سه تا از دوستان يک همکلاسی ديگرمون را به شکل فجيع سر کار گذشتيم. اين همکلاسی سوم(جواد آقا) آدم عجيبی بود و فکر می کرد تمام اين دختر هايی که توی دانشگاه با من سلام و عليک دارند اون کاره اند يعنی فکرش اين بود که اصلا هر دختری که با پسر ها سلام و احوال می کنه اون کاره است. فقط اين نبود و اين آقا جواد ما پسر های داستان از جمله من و دوست همکلاس ديگرمون (پيمان) را هم رسما پلی به سوی خانم های مربوطه تشخيص داده بود و بلا نسبت شما شغل ما را يک چيز بدی فرض کرده بود.اين بابا دائم می آمد و به ما گير می داد که هر جور شده يکی از اين دختر ها را که شما باهاشون سلام وعليک داريد برای من جورش کنيد و هزينش هم هر چی باشه من (يعنی آقا جواده) تقبل می کنم. ما هم چون ديديم اين آدم زيادی پر رو و زيادی کثيفه تصميم گرفتيم ادبش کنيم. اينجوری بود که با زمينه سازی قبلی دعوتش کرديم خونه يکی از دوستان و بهش گفتم که براش عمه پيمان (همکلاسی ديگرمون و دوست من) را جور کردم و فلان روز مياد فلان جا و تو هم بيا. وقتی آمد بهش گفتيم که طرف عاشق آدم های پولدار و شيکه و به اين بهونه تيپش را مدل بر و بچه های دهات مکزيک کرديم و گفتيم بايد لهجه آمريکايی غليظ بگيره که طرف (يعنی عمه پيمان) فکر کُنه اين بابا از خارج اومده و آخر مد و فشنه. از طرف ديگه هم پيمان را جای ديگه آرايش کرديم و با لباس زنونه و به اسم الهام و در نقش عمه خودش با آقا جواد روبرو کرديم حاصل کار يک ساعت و نيم فيلم مستند سراسر خنده و شادی است که اونهايی که همدوره ما بودند احتمالا راجع بهش شنيدند يا ديدند. جالب اينجاست که هنوز که هنوزه اين آقا جواد ما فکر می کنه اون روز با عمه همکلاسيش بوده و چه حالی هم کرده و نکته جالبتر اينکه اين آقا جواد الان رئيس يکی از بزرگترين مناطق ثبت اسناد تهرانه.

پنج - چون طولانی شد پنجش را بعدا می گم و چون بعدی در کار نيست پس اصلا نمی گم.

پنج نفری هم که می خواستم دعوت کنم قبل از من نوشتند پس کسی را برای دعوت کردن ندارم.