.comment-link {margin-left:.6em;}

بر ما چه گذشت

همه چيز از همه جا و البته خاطرات جوانی ـ عليرضا تمدن

Wednesday, April 28, 2004

داستان انتقاد و خود کاذب

دوست وبلاگ نويس آقای طاهريان در حاشيه ای بر نشست جوانان و خاتمی زبان به انتقاد از همکاران در وبلاگستان گشودند. من اينجا قصد ندارم از کس خاصی دفاع کنم که دوستان انتقاد شده هم زبان برنده تر و هم قلم پر نفوذ تر از من دارند و به اصطلاح هر کدوم صد تا منتقد را به تنهايی حريفند. در حقيقت هدف من از اين نوشته بررسی دو سه نکته است که از ديد من اشکال اکثريت ما مردمه و خوشحالم و متشکر از آقای طاهريان عزيز که زمينه ساز اين بحث شدند، چرا که تفکری که در پس نوشته ايشان هست، باور داشته باشيم يا نه تفکر بسياری از دوستان فرهيخته ماست .به واقع مشکل در همه مشترکه فقط جبهه ها فرق ميکنند .

اول اينکه اغلب ما مانند آقای طاهريان بسيار منتقد های حرفه ای و خوبی هستيم ولی در ارائه راه حال هميشه مشکل داريم. برای مثال محمد رضای عزيز بر طبق گفته خودش با انجمن وبلاگ نويس ها مخالف بوده ، الان هم اعتقاد دارند گزينش يک گروه و دعوت آنها به مصاحبه و نشست درست نيست. در واقع ايشان هم انتصاب و هم انتخاب را رد ميکنند ولی توضيح نمی دهند که به جای اين دو چه بايد کرد.
گاهی اين يک مخالفت ساده است که بر حسب عادت انجام ميشه و خيلی مواقع هم اين مطلب ميتونه ريشه در خود محوری داشته باشه، به اين بيان که انجمن و انتخابات مفيد نيست چون احتمال انتخاب برای من نيست و انتصاب هم بد است چون من جزو منتصبين وگزينش شده ها نيستم . البته من مطمئنم که آقای طاهريان جزو دسته دوم نيستند و چه بسا که حتی اگر خود نيز به جای نيما گزينش می شدند برای مصاحبه با بی بی سی باز اين مطلب را در انتقاد از خود قلمی ميکردند .

دوم اينکه نسل من و آقای طاهريان يا همان نسل انقلاب با يک خصوصيت بارز رشد کرده و با کمال تاسف اين خصيصه در اکثر ما نهادينه شده و اون دورويی ، ريا کاری و تزويره . و ميوه اين زهردرخت برای ما چاپلوسی و دم تکانی و خود سانسوری بوده. هر چند که تلخه گفتنش ولی اين زهردرخت تقريبا به طور کمابيش در همه اين نسل نهادينه شده و ريشه گرفته. محمد رضا جان ! ميدانی از کی و چگونه اين داستان شروع شد. از اون روز هايی که من وتو در صبحگاه مدرسمون موظف بوديم که قران بشنويم و به آمريکا و انگليس فحش بديم و پرچم هاشون را زير پا لگد کنيم . از اون روزايی که ظهر ها بايد نماز جماعت می خوانديم و تاتر حسين فهميده بازی ميکرديم و در جشن های پر شکوه دهه فجر سرود " روز بيست و دوم بهمن آمد، منتظران انتظار ها سر آمد " می خوانديم و عصرش بعد از مدرسه هايده بود و شهرام شب پره ، Duran Duran بود و Back Street Boys و مدونا . فيلمهای وسترن آمريکايی بود و شوی سال نوی تپش و عشق به هر چيزی که روش مارک Made In USA داشت. از آدامس بابل گام بگير تا تيشرت و شلوار جين و يا حتی ماشين کاديلاک ، يادته ! يادت مياد که خواهر من و خواهر تو چه جوری مجبور بودند برند مدرسه و توی خونه چه جوری بودند. دو شيفته شده بوديم. از صبح تا عصر بايد ميدونستيم که هر آنچه که ربط به حکومت اسلامی داره مقدسه واز عصر به بعد همون را بايد متعفن می ديديم.

ميدونی ! تقصيری نداريم، يک چيز ديگه بوديم ، يک جور ديگه بوديم اما زورمون کردند که اونی که هستيم نباشيم و يک چيز ديگه باشيم که اون ها دوست دارند. مهم هم نيست که کدوم جور خوبه و کدوم بده. مهم اينه که حالا ديگه عادت کرديم که بعضی موقع ها بسته به جاش و بسته به آدمهايی که باهاشون طرفيم خودمون نباشيم ، فيلم بازي کنيم. هممون مثل همون آقای غفوريان که شما ميگی هنرمند های خوبی شديم، همه حرفه ای. "اينو بنويس که فلانی خوشش بياد ، اونو نگو که به اون يکی بر بخوره ، ريشتو اين چند روز نزن که فلانی روت حساب کُنه و ... ".
و اينجورييه که بايد الان هم به شيده بگی سر و وضعت مناسب اون مراسم نبود و نگران اين باشی که حالا راجع به وبلاگ نويس ها چه فکری ميکنند. حق داری، من هم هنوز همينجورم ولی الان ديگه ميدونم که اين اشکال منه نه عيب ديگران. ميدونم داره اذيتم ميکنه، بعضی موقع ها از دست خود دومم عصبانی ميشم ، خيلی مواقع از همراهی با اين خود کاذب خجالت ميکشم . محمد رضا جان، دوست خوبم ، ميدونم که تو هم خيلی مواقع گرفتار اين خود دروغينی. بيا! بيا دوست خوبم مبارزه کنيم که از دستش رها بشيم و دورش بندازيم و بيا که اگه کسی مثل شيده بهمنيار پيدا شد که گرفتار خود کاذبش نبود نه تنها ازش انتقاد نکنيم بلکه به وجودش افتخار کنيم.