.comment-link {margin-left:.6em;}

بر ما چه گذشت

همه چيز از همه جا و البته خاطرات جوانی ـ عليرضا تمدن

Tuesday, May 18, 2004

قبرستون ده امام ـ قسمت اول

سال آخر دانشگاه تمام بچه های رشته نقشه برداری برای تکميل پايان نامشون بايد ۴۵ روز به اردوی شبانه روزی برند. ما هم از اين قائده مثتثنی نبوديم و توی تابستانی که ترم بعدش فارغ التحصيل می شديم رفتيم به اردوی شبانه روزی. محل اردومون هم دانشکده کشاورزی دانشگاه تهران در ورامين بود. خيلی داستانها از اين اردو دارم که بعد ها شايد يک کتابش کنم. فعلا اينجا يکی از باحال ترين هاش را به عنوان اشانتين می نويسم شايد بعدا سر ذوق اومدم و تکميلش کردم. برنامه اردو به اين صورت بود که در موقع ورود به گروه های ۴ نفره تقسيم شديم و گروه ها بايد هر سه يا چهار روز يک پروژه را تکميل ميکردند. بعضی از اين پروژه ها مثل ژئودزی و نجوم به خاطر ماهيتشون بايد در شب انجام ميشد. برای پروژه ژئودزی بايد سه دوربين بر روی سه بنچ مارک سازمان نقشه بردری قرار ميگرفت و گروه ها در هر يک از اين نقاط مستقر می شدند و اطلاعات لازم را از طريق بيسيم های دور برد با هم مبادله ميکردند. تا اينجای کار همه چيز به نظر خوب و عالی بود، ولی اين تمام ماجرا نبود. در واقع مشکل از اون جايی شروع شد که بايد تصميم می گرفتيم که کی کجا بره يا بهتره بگم تصميم گيری راجع به اين که کی چه جوری بميره.

تعجب نکنيد حالا توضيح ميدم. اين بنچ مارکها در سه ايستگاه به اسامی دره گرگی ، فيلستون و قبرستون ده امام نسب شده بود. با تعريف هايی که محلی های اونجا ميکردند می دونستيم که فيلستون مرکز عقرب هاست و تمامشان شبها که هوا خنک ميشه دست زن و بچه را ميگيرن و ميزنند بيرون به هوا خوری و گردش. دره گرگی هم که از اسمش پيدا بود يک جايی بود وسط بيابون که پاتوق گرگ ها بود و تيمی که ميرفت آنجا حتما بايد آتيش روشن ميکرد. آخريش هم ده امام بود که چون داستان ما در اينجا شکل گرفته بيشتر توضيح ميدم.
ده امام يک قريه ای بود نزديک ورامين که بيشتر ساکنين آن را مهاجرين فقير کشور های دور و بر تشکيل ميدادند و طييعتا قبرستونش هم که محل استقرار ما بود آرامگاه اين گروه بود. راست و دروغش را نميدونم ولی محلی های اونجا ميگفتند که کلا اون منطقه پاتوق اشرار مسلح و قطاع الطريق هاست.

بگذاريد يک توضيح توی پرانتز بدم. کلا برنامه اين اردو ميشه گفت يکی از استثنائات سيستم آموزشی ما بود و خيلی کمک آموزشی بزرگی بود ولی فقط يک اشکال کوچک داشت و اون اين بود که در تمام اين مدت اردو جونمون يک جورايی کف دستمون بود و من هنوز که هنوزه تو کف اينم که چطور هيچ کدوممون نمرديم . يعنی اينجوری بهتون بگم که اين اردو حد اقل دو سه تا سور زده بود به اين Reality شو ها مثل Surviver و ازين دست.

برگرديم سر داستان. قرار بر اين شد که در يک انتخابات آزاد و دمکراتيک هر کسی خودش تصميم بگيره کجا می خواد بره، ولی چون هيچ کس هيچ کدام از اون جاها را نمی خواست بره قرار بر قرعه کشی شد. قرعه من خورد به دره گرگی ولی چون يکی از بچه ها از روح می ترسيد آويزون تنبون من شد که الا و للا من دلم می خواهد گرگ ها تيکه پارم کنند به جای اينکه شب وسط ارواح خبيثه باشم. منم پيش خودم سبک سنگين کردم و ديدم همون قبرستون بهتره که حد اقل اگه کشتنمون هزينه اياب و ذهاب نداشته باشيم بنابر اين جامو باهاش عوض کردم. حالا ديگه تيم قبرستون تکميل شده بود. بعد از خوندن شهادتين و خوردن شام ؛ البته اين شهادتين را هميشه قبل از غذای خوابگاه می خوانديم و ربطی به اين يکی برنامه مردنمون نداشت؛ ساعت هشت شب گروه ها از هم جدا شدند و به سمت محل های استقرار خودشون رفتند. من، اميد، امير عباس و آرش به هم راه استادمون که اون هم نسبتأ جوون بود و پير مرد راننده تيم گورستون را تشکيل ميداديم.

ادامه دارد


پيش خودمون فکر ميکرديم که حالا ميريم ميرسيم به يک آبادی به اسم ده امام که يک گوشش هم لابد قبرستونه واگه نصف شب کاری چيزی داشته باشيم چهار نفر دور و برمونند و به دادمون می رسند ولی ...

بعد از خروج از جاده اصلی حدوداً يک نيم ساعاتی در يک راه خاکی رونديم تا رسيديم به مقصد. اول فکر کرديم که يارو راننده شوخيش گرفته و يا اينکه می خواهد گلاب به روتون دست به آبی چيزی بکنه. ولی نه، قضيه واقعا جدی بود. آن چه که ما می ديديم يک مختصر بيابونی بود به شعاعی که چشم کار ميکرد و يک تپه سيخی اساسی اون وسط که بالاش دو تا اتاقک بود و روی شيب تپه هم يک مقداری سنگ کج و کوله که بعدا فهميديم سنگ قبرند. از راننده با تعجب پرسيديم همين فقط ! پس بقيه اش چی. گفت بقيه نداره که. همينه ديگه. فکر کرديم احتمالا اهالی عجله داشتند گفتند حالا فعلا گورستون را بسازيم آبادش را بعدا سر صبر می آييم می سازيم، عجله نيست. بهش گفتيم مرد حسابی خود ده کو. در آخرين نقطه ای که چشم کار ميکرد يک بلندی را نشون داد و گفت خود ده امام پشت اون کوهه. اينجوری بگم که جايی را که داشت نشون ميداد شيرين با ماشين يک ساعت راه بود. پيدا بود که اختلافات شديدی با مرده هاشون داشتند و خواسته بودند تا حد امکان از قائده دوری و دوستی استفاده کنند. شايد هم فکر کرده بودند چون بهشت زهرا بيرون تهرانه اينطوری شيک تره که گورستون بيرون ده باشه.

به هر حال مهم نبود که اونا چی فکر کرده بودند انچه که مهم بود اين بود که ما نمی دونستيم که وسط اين بر بيابون چه خاکی به سرمون بريزيم. با توجه به چيز هايی هم که راجع به راهزن ها هم شنيده بوديم و پير مرد راننده هم تاييدش ميکرد ديگه تقريبا مطمئن بوديم که شب اول قبرمون را در خدمت برادران و خواهران محترم قبرستان ده امام خواهيم بود. ولی چاره ای هم نداشتيم هوا داشت تاريک ميشد و قبل از تاريکی کامل ما بايد تجهيزات سنگين را از شيب تند گورستون بالا ميبرديم.

ادامه دارد

برای خواندن قسمتهای قبلی به اينجا برويد.

با هر زحمتی بود وسايل سنگين و بد دست را از شيب تند قبرستون برديم بالا.
البته اين بالا بردن هم توام با اعمال شاقه بود. تمام اون شيب تند
گورستون پر بود از سنگ قبر های کج و معوج . اين يارو استاده هم گير داده
بود که پاتون را روی قبور نگذاريد . بی انصاف خودش با اينکه دستش خالی
بود ،از شدت شيب زياد داشت با مکافات و چهار دست و پا می آمد بالا اونوقت
به ما که هر کدوم چهل کيلو بار داشتيم گير داده بود رو سنگ ها نريم. به
هر حال رسيديم بالای تپه و با ديدن بنچ مارک مبارک سازمان نقشه برداری،
جميعا يک فاتحه ای به گور پدر اون کسی که اين دسته خر را يک همچی جای بی ربطی کاشته خونديم .

ديگه تقريبا تاريک شده بود . پروژکتورمون را اول ازهمه راه انداختيم و بعد هم شروع کرديم به سر هم کردن دوربين و بيسيم و باقی قضايا. با بيسيم بقيه ايستگاه ها رو چک کرديم تا مطمئن شيم که اونها هنوز زنده اند بعد هم هماهنگ کرديم برای ثبت اطلاعات لازم. فرم کار به اين صورت بود که سر ساعت های مشخص بايد با دو ايستگاه ديگه ارتباط برقرارميکرديم و در فاصله زمانی بين دو ارتباط به غير از يک مقدار کاغذ بازی کار ديگه ای نداشتيم. استاده که قربونش برم بعد از اينکه تجهيزات را نصب کرديم رفت پائين و توی مينی بوس خوابيد. مونديم ما چهار تا و يک قبرستون خرابه. برای اينکه ترس بهمون غلبه نکنه مشغول صحبت با هم شديم و شوخی ميکرديم و مسخره بازی در می آورديم . تو اين هيرو بيرامير عباس تنگش گرفت. يک اتاقک حدوداً دويست سيصد متر آنورتر روی تپه بود که احتمال می داديم توالت باشه. بهش گفتيم پاشو چراغ قوه را بردار برو کارت را بکن وبيا. گفت مگه از جونم سير شدم که به خاطر يک مدفوع ناقابل برم تا اونجا.
گفتيم خوب اشکال نداره ميری اگرهم چيزيت شد ميگيم شهيد راه مدفوعش شده
ديگه. آقا خلاصه از ما اصرار از اون انکار. داشت ميمرد از فشار اين جريان
ولی حاضر نبود از ما فاصله بگيره. ديگه کم کم داشت بنده خدا قضيش جدی
ميشد و حالش بد ميشد. ديديم چاره ای نيست بهش گفتيم برو يک گوشه تپه و
خودت را راحت کن، ما رو ناراحت. امير عباس هم بعد از اينکه يک شکم سير
تپه را صفا داد و يک چهار پنج کيلويی وزن کم کرد، شلوارش رو کشيد بالا و با اينکه سعی کرد با خاک روی کثافت کاريش را بپوشونه ولی برای بوی کثافت کاريش هيچ راهی نبود و بايد تحمل ميکرديم.

هنوز کارش درست و حسابی تموم نشده بود که ديديم يک جوونک لاغر و نحيفی با يک چوب دستی از سمت مخالف قبرستون يعنی آنور تپه آمد بالا. اينقدر بنده خدا مفلوک بود که هيچ رقم جای ترسيدن نداشت و تنها چيزی که بهش نمی خورد راهزنی بود. فکر کرديم بدبخت چوپونی چيزی بوده از گله جدا شده و گم شده ، گوسفندها هم لابد هر چی گشتند پيداش نکردند و برگشتند آخورشون . واقعا اينقدر عجيب بود ديدن يک بچه نحيف وسط اون بيابون برهوت که هيچ فکری غير از اين نمی شد راجع بهش کرد. يک سلامی کرد و يک جوابی گرفت و يک چرخی زد و نميدونم با دست چه علامتی داد که يک هو ديديم از چهار طرف تپه هفت هشت نفر تفنگ به دست آمدند بالا و محاصرمون کردند. تمام اين جريان از لحظه ای که پسره آمد بالا تا وقتيکه ريختند دورمون شايد دو دقيقه بيشتر طول نکشيد.