حس غريب افتخار
بيشتر از ۱۲ ساعته که از پيروزی ايران بر چين ميگذره ولی من هنوزم دستم درد ميکنه و صدام خروس جنگی شده، می دونيد چرا، از بس که بعد از هر گلی که ايران زد با شدت هر چه تمام تر اين مشت های گره کرده را به سمت اينور و اونور حواله دادم و فرياد گل، گل سر دادم و بعد هم بغض و بغض و بغض تا صدای بنان و آواز ای ايران برای شکستن و جاری شدن. تقريبا مثل هميشه .
ولی؛ ولی چيزی که نميدونم اينه که چرا ؟ چرا من بايد تا اين حد عکس العمل عاطفی شديد در مقابل افتخار از هر نوعش داشته باشم. به من نگيد که به خاطر غربت ، Homesick شدی و از اين حرفها چرا که اولا تو منطقه ای که من زندگی ميکنم اونی که غريبه، غير ايرانی ها هستند، دوما اين چيزی نيست که تو اين دو سه سال مهاجرت توی من به وجود اومد باشه و بوده با من از وقتی که بودم.
اصلا نيازی به اين همه توضيحات نيست. راستش من فکر ميکنم همه هم نسلی های من در اين حس غريب افتخار با من همداستانند. حسی که من فکر ميکنم از خشم فرو خورده دو دهه تحقير ريشه ميگيره. حسی که ريشه در دو دهه سرکوب ابتدايی ترين نياز های کودک و نوجوان و جوان ايرانی داره. هيچ کس بهتر از من و امثال من نمی تونه مزه شيرين افتخار را ساعت ها و روزها و ماه ها توی خيالش مزمزه کُنه و باهاش حال کُنه. همون طور که هيچ کسی هم به خوبی هم نسل های من مزه تلخ و گس تحقير و توبيخ و قدغن ها را بر روح خود تجربه نکرده. آره ، واقعييت اينه که توی يک دهی بوديم که به اندازه يک دنيا قدغن داشت.
بچهگيمان به تحقير شدن از مربّی امور تربيتی و بچه کميته ای چهارده ساله ای گذشت که سر هر کوی و برزنی امر به بو کردن دهان پدر سی سال قاضی من ميداد. قدغن هامون آستين کوتاه و شلوار کوتاه و حجاب اجباری بود .و همه تفريحمون کيهان بچه ها بود وشعار دادن سر صف مدرسه و يک ساعت برنامه کودک و علی کوچولو ،اين مرد کوچک.
بزرگتر که شديم بازم همين ها بود فقط امور تربيتی ها بيشتر شده بودند (لابد به خاطر بی تربيت تر شدن ما) و به همان نسبت گشت های خيابانی تفتيش عقايد و اين بار ما هم در جرگه شکار هايشان .قدغن ها هم با ما رشد ميکرد، خنده در خيابان قدغن ، نگاه به دختران قدغن ، و ... قدغن، قدغن، قدغن . و تفريحمون بود دنيای ورزش و تعقيب نتايج بازی های واليبال نشسته دهه فجر و ديدن فيلم سنگام، البته در دخمه.
جوان شديم و بايد به همان نسبت بيشتر تحقير می شديم؛ پس بگير و ببند های هر روزه بود و اگر به گه خوردن نمی افتادی تا مرهمی باشی بر عقده های روانی طرف مقابلت ؛ آنگاه سر و کارت بود با کميته و شلاق و جريمه و... ؛چرا ؟ برای اينکه نوار در ماشين داشتی، برای اينکه از جردن رد ميشدی، برای اينکه اسکی ميرفتی و برای همه اينها تو موظف بودی که تحقير بشی.
بله ؛ ديگه به جايی رسيده بودی که تمام تفريحاتت مستوجب تحقير بود و سرکوب. ولی نکته در اينجاست که در تمام اين مدت نه تنها مستوجب تحقير نبوديم که به دليل استقامت در مقابل سختی های دوران گذار مستحق افتخار. از اين روست که هر گاه افتخاری از برای يک ايرانی حاصل ميشود همذات پنداری ميکنيم و بغض فرو خفته توام با تحقيرخود را نثار حس غريب افتخار به هموطن ميکنيم.
ولی؛ ولی چيزی که نميدونم اينه که چرا ؟ چرا من بايد تا اين حد عکس العمل عاطفی شديد در مقابل افتخار از هر نوعش داشته باشم. به من نگيد که به خاطر غربت ، Homesick شدی و از اين حرفها چرا که اولا تو منطقه ای که من زندگی ميکنم اونی که غريبه، غير ايرانی ها هستند، دوما اين چيزی نيست که تو اين دو سه سال مهاجرت توی من به وجود اومد باشه و بوده با من از وقتی که بودم.
اصلا نيازی به اين همه توضيحات نيست. راستش من فکر ميکنم همه هم نسلی های من در اين حس غريب افتخار با من همداستانند. حسی که من فکر ميکنم از خشم فرو خورده دو دهه تحقير ريشه ميگيره. حسی که ريشه در دو دهه سرکوب ابتدايی ترين نياز های کودک و نوجوان و جوان ايرانی داره. هيچ کس بهتر از من و امثال من نمی تونه مزه شيرين افتخار را ساعت ها و روزها و ماه ها توی خيالش مزمزه کُنه و باهاش حال کُنه. همون طور که هيچ کسی هم به خوبی هم نسل های من مزه تلخ و گس تحقير و توبيخ و قدغن ها را بر روح خود تجربه نکرده. آره ، واقعييت اينه که توی يک دهی بوديم که به اندازه يک دنيا قدغن داشت.
بچهگيمان به تحقير شدن از مربّی امور تربيتی و بچه کميته ای چهارده ساله ای گذشت که سر هر کوی و برزنی امر به بو کردن دهان پدر سی سال قاضی من ميداد. قدغن هامون آستين کوتاه و شلوار کوتاه و حجاب اجباری بود .و همه تفريحمون کيهان بچه ها بود وشعار دادن سر صف مدرسه و يک ساعت برنامه کودک و علی کوچولو ،اين مرد کوچک.
بزرگتر که شديم بازم همين ها بود فقط امور تربيتی ها بيشتر شده بودند (لابد به خاطر بی تربيت تر شدن ما) و به همان نسبت گشت های خيابانی تفتيش عقايد و اين بار ما هم در جرگه شکار هايشان .قدغن ها هم با ما رشد ميکرد، خنده در خيابان قدغن ، نگاه به دختران قدغن ، و ... قدغن، قدغن، قدغن . و تفريحمون بود دنيای ورزش و تعقيب نتايج بازی های واليبال نشسته دهه فجر و ديدن فيلم سنگام، البته در دخمه.
جوان شديم و بايد به همان نسبت بيشتر تحقير می شديم؛ پس بگير و ببند های هر روزه بود و اگر به گه خوردن نمی افتادی تا مرهمی باشی بر عقده های روانی طرف مقابلت ؛ آنگاه سر و کارت بود با کميته و شلاق و جريمه و... ؛چرا ؟ برای اينکه نوار در ماشين داشتی، برای اينکه از جردن رد ميشدی، برای اينکه اسکی ميرفتی و برای همه اينها تو موظف بودی که تحقير بشی.
بله ؛ ديگه به جايی رسيده بودی که تمام تفريحاتت مستوجب تحقير بود و سرکوب. ولی نکته در اينجاست که در تمام اين مدت نه تنها مستوجب تحقير نبوديم که به دليل استقامت در مقابل سختی های دوران گذار مستحق افتخار. از اين روست که هر گاه افتخاری از برای يک ايرانی حاصل ميشود همذات پنداری ميکنيم و بغض فرو خفته توام با تحقيرخود را نثار حس غريب افتخار به هموطن ميکنيم.
1 Comments:
فقط ميتونم همون بغضي که گفتي رو نگاه کنم تا بترکه
By Anonymous, at 3:33 PM
Post a Comment
بازگشت به صفحه اصلی