.comment-link {margin-left:.6em;}

بر ما چه گذشت

همه چيز از همه جا و البته خاطرات جوانی ـ عليرضا تمدن

Friday, May 21, 2004

قبرستون ده امام ـ قسمت دوم

برای خواندن قسمت قبلی به اينجا برويد.

پيش خودمون فکر ميکرديم که حالا ميريم ميرسيم به يک آبادی به اسم ده امام که يک گوشش هم لابد قبرستونه واگه نصف شب کاری چيزی داشته باشيم چهار نفر دور و برمونند و به دادمون می رسند ولی ...

بعد از خروج از جاده اصلی حدوداً يک نيم ساعاتی در يک راه خاکی رونديم تا رسيديم به مقصد. اول فکر کرديم که يارو راننده شوخيش گرفته و يا اينکه می خواهد گلاب به روتون دست به آبی چيزی بکنه. ولی نه، قضيه واقعا جدی بود. آن چه که ما می ديديم يک مختصر بيابونی بود به شعاعی که چشم کار ميکرد و يک تپه سيخی اساسی اون وسط که بالاش دو تا اتاقک بود و روی شيب تپه هم يک مقداری سنگ کج و کوله که بعدا فهميديم سنگ قبرند. از راننده با تعجب پرسيديم همين فقط ! پس بقيه اش چی. گفت بقيه نداره که. همينه ديگه. فکر کرديم احتمالا اهالی عجله داشتند گفتند حالا فعلا گورستون را بسازيم آبادش را بعدا سر صبر می آييم می سازيم، عجله نيست. بهش گفتيم مرد حسابی خود ده کو. در آخرين نقطه ای که چشم کار ميکرد يک بلندی را نشون داد و گفت خود ده امام پشت اون کوهه. اينجوری بگم که جايی را که داشت نشون ميداد شيرين با ماشين يک ساعت راه بود. پيدا بود که اختلافات شديدی با مرده هاشون داشتند و خواسته بودند تا حد امکان از قائده دوری و دوستی استفاده کنند. شايد هم فکر کرده بودند چون بهشت زهرا بيرون تهرانه اينطوری شيک تره که گورستون بيرون ده باشه.

به هر حال مهم نبود که اونا چی فکر کرده بودند انچه که مهم بود اين بود که ما نمی دونستيم که وسط اين بر بيابون چه خاکی به سرمون بريزيم. با توجه به چيز هايی هم که راجع به راهزن ها هم شنيده بوديم و پير مرد راننده هم تاييدش ميکرد ديگه تقريبا مطمئن بوديم که شب اول قبرمون را در خدمت برادران و خواهران محترم قبرستان ده امام خواهيم بود. ولی چاره ای هم نداشتيم هوا داشت تاريک ميشد و قبل از تاريکی کامل ما بايد تجهيزات سنگين را از شيب تند گورستون بالا ميبرديم.

ادامه دارد