.comment-link {margin-left:.6em;}

بر ما چه گذشت

همه چيز از همه جا و البته خاطرات جوانی ـ عليرضا تمدن

Tuesday, March 30, 2004

جشن فارغ التحصيلی - قسمت هشتم

رسيديم به اداره منکرات ترکمنستان و پيادمون کردند. رفتيم در اتاقک ورودی برای امضا کردن فرم ورود . چراغ علی هم اومد و شروين که سر قضيه دستبند زدن خيلی از دستش شاکی بود برگشتو يک نگاه چپ چپی بهش کرد و يک چيزی هم زير لبی گفت که ما هيچ کدوم نفهميدم ولی مثل اينکه چراغ علی شنيده بود چون از اون ور ميزعين جکی چان پريد اينور و يقه شروين رو گرفت و شروع کرد مشت و لگد پروندن، شروين هم که کم شاکی نبود داشت دفاع متهورانه ای انجام ميداد. خلاصه در يک آن ما ديديم که اونجا شد دشت کربلا.
تصور کنيد که توی اون اتاق ۳ در ۴ يارو افتاده بود رو سر شروين و د بزن. من و حميد و ممد و دو تا سرباز هم که اونجا بودند سعی داشتيم که جو رو آروم کنيم و از هم سواشون کنيم، دخترها هم به همراه مامان شادی و باقی پدر مادرايی که تا اون موقع خبردار شده بودند بيرون اتاق مشغول اجرای سمفونی شماره ۹ کويتی پور بودند و بساط جيغ زدن و فرياد فراهم که ولش کن، کشتيش بيشرف و از اين دست حرفها.
البته من هم به هوای سوا کردن نامردی نکردم و يکی دو تا بشکون از گروهبان چراغ علی گرفتم.و اونجا بود که فهميدم اين اسلحه خانم ها چقدر بعضی مواقع بدرد بخوره.
خلاصه با آمدن افسر نگهبان شب پاسگاه که قرار بود مارو از چراغ علی تحويل بگيره قائله فيصله پيدا کرد. گروهبان چراغ علی خوشگل ما هم که ديگه لحظات آخر را با ما ميگزروند يه دو سه تا فحش آبدار هم به اون که بشکونش گرفته بود - يعنی من - داد و پرونده رو تحويل داد و رفت. خدا خيرش بده که اين دم آخری هم از فحش و کتک کم نگذاشت و خواست که خاطرت خوب ما رو تکميل کنه. به هر حال با دلی شاد و قلبی اميدوار و ضميری مطمئن، به فضل خدای متعال از خدمت برادر گروهبان چراغ علی مرخص شديم و با يک پرونده خوشگل، رفتيم زير دست افسر اداره منکرات.
اين يکی بر خلاف اونايی که تا حالا ديده بوديم قيافه خوبی داشت.سيبيل، بدون ريش، موی سياه و وزوزی و شکم گندش در مجموع قيافه مهربونی ازش ساخته بود که آدم رو ياد جانی خرسه توی رابين هود می انداخت.
اين بابا مارو برداشت برد توی اتاقش و نشوندمون روی صندلی. به شروين ؛احتمالا به خاطر کتک هايی که خورده بود؛ بيشتر از همه حال داد و برد نشوندش روی صندلی بغل دست خودش. بعد هم يه چايی داغ برامون گفت بيارند که اين يکی بعد از اين همه مکافات از همه چی بيشتر حال داد.ناکس علارغم اون شکم گده و سبيل پرپشتش، عجيب شبيه فلورانس نايتينگل به نظر می رسيد .
ولی بر خلاف ما ظاهرا به دخترها خيلی خوش نميگذشت چون طفلکها رو انداخته بودند توی يه اتاق ۲ در۳ با دو نفر ديگه که ظاهرا يکيشون از فواحش محترم تهران و حومه بوده و اون يکی هم خانم رئيسش. وقتی که شادی و اون يکی دوستمون را ديده بودند خيلی هم ذوق کرده بودند و خانم رئيسه ؛ بی پدر مادر؛ حتی پيشنهادات کاری هم به شادی اينا داده بوده.
برگرديم به اتاق خنک و باحالی که ما نشسته بوديم و داشتيم چايی ميزديم. افسره خيلی باحال بود و سر شوخی را باز کرده بود و بگو بخند رديف بود. فقط نميدونم با قيافه من حال نکرده بود يا چی بود که با من خيلی حال نمی کرد. هی دو دقيقه يکبار به من ميگفت برو بيرون واستا بچه سوسول. رفقامون هم که ،دمشون گرم آخر رفاقت، بهش خط ميدادند که چه جوری سر بسر من بذاره. بنابراين با لطف رفقا من بيشتر زمان را بيرون اتاق در حالت دو دست و يک پا بالا، مدل مدرسه ايستاده بودم و دوستای عزيزم هم به همراه خرس مهربون تو اتاق نشسته بودند ، چايی ميخوردند و گل ميگفتند و گل ميشنفتند. اتافاقا همونجا بود که شروين تونست برای اولين بار يکی را راضی کنه که بياد زير دستش بشينه تا دندوناشو درست کنه. يارو افسره هم با اينکه ريسک بزرگی کرد ولی بد نديد و بعدش هم تمام فک و فاميلش را برد پيش شروين. خلاصه يارو با اينکه با من چپ افتاده بود ولی آدم خوبی بود و طرفهای پنج صبح هم سند ازمون گرفت و فرستادمون خونه تا فردا ساعت هشت صبح که بايد ميرفتيم دادگاه.