.comment-link {margin-left:.6em;}

بر ما چه گذشت

همه چيز از همه جا و البته خاطرات جوانی ـ عليرضا تمدن

Tuesday, March 16, 2004

جشن فارغ التحصيلی - قسمت هفتم

داشتم ميگفتم که خلاصه چراغعلی آمد و عيش ما رو به هم زد. ظاهرا همه کارا رو کرده بود و بايد ميرفتيم به سمت منکرات. توی اين فاصله مثل اينکه دخترها يک جوری تونسته بودند با خونه هاشون تماس بگيرند و وقتی ما گيج و ويج از شکنجه بو و صدا منتظر حرکت بوديم، مامان شادی با دو تا از دوستاش حراسون وارد کلانتری شد. يکی از دوستای مامانش از اون سرتيپ های دوره شاهنشاهی بود که چون بنده خدا بی بو و بی خاصيت بوده اول انقلاب نه اعدام شد و نه زندان فقط باز خريدش کرده بودند. حالا خوشمزه اينجا بود که مامان شادی اين پيرمرد بيچاره را آورده بود که ضمانت مارو بکنه و مارو آزاد کنند. ما پسرا اينورايوون کلانتری ايستاده بوديم و دخترها طرف مقابل. مامان شادی هم رفت پيش دخترها ايستاد. بنده خدا سند خونه هم آورده بود که برای ضمانت ما بذاره و طفلک نميدونست که کار از اين حرفها گذشته. سرتيپ هم امده بود کنار ما ايستاده بود و دلش خوش بود که الان ميره با رئيس کلانتری صحبت ميکنه و مسأله رو حال ميکنه.ميگفت سرهنگ فلانی، رئيس کلاتری اينجا از دوستاشه و مسأله را سريع حل ميکنه. از يکی از سربازا که داشت رد ميشد سراغ سرهنگ فلانی رو گرفت، يارو سربازه هم با لهجه غليظ آذری جواب داد که : حاج آقا ( سرتيپ سابق) ما يه همچی کسی نداريم چه. سرتيپ هم با اينکه تو ذوقش خورده بود کم نياورد و گفت: اين تازه کار بود نميدونست.ما هم با اينکه آخر کار و حدس ميزديم اما تو ذوقش نزديم و گفتيم بذار خوش باشه. راستش مطمئن نبوديم که حتی گروهبان چراغعلی هم باهاش صحبت کنه چه برسه به رئيس کلانتری. از قضا همون موقع گروهبان چراغعلی اومد و اتفاقا عنايت کرد و حرمت پيری سرتيپ بنده خدا رو نگه داشت و چند کلمه باهاش حرف زد. اولين چيزی که از حرفهای گروهبان دستگيرمون شد اين بود که سرهنگ مورد اشاره آشنای ما ده سال پيش مرده و در زمان مرگ هم پنج سال بوده که بازنشسته شده بود. خلاصه توی اون اوضاع و احوال به اين همه اطلاعات دقيق جناب سرتيپ کلی خنديديم. حالا شانس آورديم که تو اون هيرو بيراسمی از شاهنشاه آريامهر نبرد ، چون با اين چشمه ای که ما ازش ديده بوديم بعيد نبود که حتی ندونه که ۱۷، ۱۸ سال از انقلاب گذشته و اون ممه را لولو برده. بگذريم، افسر نگهبان هم مقتدرانه آمد بيرون و مامان شادی سند به دست رفت طرفش که خواهش کنه همونجا قضيه فيصله پيدا کنه، اما از مامان شادی اصرار و از طرف انکار. سرتيپ هم واستاده بود به تماشا و لابد توقع داشت که افسر نگهبانه بياد به دستبوس و ايشان اوامرلازمه را صادر کنه. دو سه دقيقه اين کش و واکش ادامه داشت و افسره هم که توقع داشت ما هم مثل مامان شادی معذرت خواهی کنيم از اونجا که ميديد تحويلش نميگيريم داغ کرده بود و هی تأکيد ميکرد که ديگه کار از دست ما در امده و پرونده را فرستاديم اداره منکرات. ميگفت نگران نباش خواهر ميرن نفری چهل پنجاه تا شلاق ميخورند آدم ميشند. خلاصه داشت حسابی مامان شادی رو اذيت ميکرد. شروين هم ديگه طاقتش طاق شد و به مامان شادی گفت که ولش کنيد بابا، بگذاريد هر کار می خواد بکنه. با اين حرف پرونده ما در کلانتری بسته شد و پسرا در يک ماشين و دخترها تو ماشين ديگه حرکت کرديم به سمت اداره منکرات. البته به شروين بنده خدا به خاطر اين زبون درازی آخر به عنوان عنصر خطرناک دستبند زدند و با دستبند راهيش کردند هر چی هم که گفت من اين رو توهين ميدونم و من يک دکترم به خرجشون نرفت. لابد پيش خودشون گفتند برو بينيم بابا، دکتر کيلو چنده، ما اينجا حتی قاتلا را هم دستبند ميزنيم ديگه دکتر و مهندس که جای خودشو داره.

ادامه دارد