.comment-link {margin-left:.6em;}

بر ما چه گذشت

همه چيز از همه جا و البته خاطرات جوانی ـ عليرضا تمدن

Friday, February 13, 2004

جشن فارغ التحصيلی نسخه کامل

تهران - تير ۱۳۷۵ - دانشکده دندانپزشکی دانشگاه آزاد تهرانشروين آخر تزش از مادر و پدرش تشکر کرد و کلی تيریپ پسرهای گل و آقا رو اومد. استادا هم رفتند مشورت کردند و اومدند و البته نتيجه با اون دهنی که شروين از خودش سرويس کرده بود معلوم بود –آخرين
۲۰ دوران تحصيلی و رسما دندانپزشک شدن آقا- مامان و باباش و دوستاش هم کم نذاشتن؛بوس و ما چ و گل و آبغوره و... براه بود. دخترای همکلاس هم که البته با حضورشون گرمی خاصی به محفل انس ما بخشيده بودند. شروين هم ديگه با اون تزی که داده بود و ۲۰ای که گرفته بود همه رو از دختر و پسر به چشم دندون خراب ميديد. منم رفتم تبريک بهش گفتم و همون موقع با برقی که چشاش زد - عين کارتون ژاپنی ها - فهميدم که يه نقشه هايی هم برای دندونای بدبخت من کشيده. بگذريم برنامه تموم شد و قرار گذاشتيم که شب برای جشن فارغ التحصيلی همگی بريم رستوران سان سيتی تو سه راه ضرابخونه. گفتيم برای اينکه کميته نگيرتمون پسرا با يه ماشين برن و دخترا هم با يه ماشين همه کدای لازم رو هم با هم ست کرديم عين فيلمای جيمز باند. خلاصه رفتنه به خير گذشت و همگی سالم توی باند سان سيتی نشستيم. اونجا هم جاتون خالی شکم سيری خورديم - اگه ميدونستيم که چه دسر مفصلی در انتظارمونه طاقار رو انقدرم پر نميکرديم - و پاشديم که برگرديم. قرار شد که ما دنبال ماشين دخترا بريم و اونا رويکی يکی دم خونه هاشون بذاريم و برگرديم. عمليات بازگشت با رمز يا جده Sharon Stone آغاز شد.


عمليات داشت به خوبی پيش ميرفت. دو تا از دخترها رو رسونده بوديم مونده بود شادی و صغرا (به دليل مسائل ناموسی اسم جعلی است!!) که برسونيم. تو جاده قديم اومديم بالا به سمت فرشته که شادی رو بذاريم. اون موقع من هنوز با شادی ازدواج نکرده بودم و دوست بوديم. خلاصه ما جلو ميرفتيم و شادی اينا پشت ما. چون ميدونستيم سر پل رومی بگير بگيره و برادرا چماقها رو چاق کردند تصميم گرفتيم که بزنيم تو کوچه پس کوچه. اون موقع متاسفانه چسيفون در کار نبود بنابرين گفتيم علامت بديم که بياند توی کوچه. محمد هم نامردی نکرد و دوسوم تنو از ماشين انداخت بيرون و يه ۲۰ ثانيه ایِ اون بالا مشغول علامت دادن برای پيچيدن توی کوچه. اينقدر با احساس و هيجان اين کار و کرد که ملتی هم که داشتند راه عاديشون رو ميرفتند يه سری تو رو در باستی داشتند ميپيچيدند توی کوچه. يه سری ملت هم فکر کرده بودند عروسی چيزی و شروع کردند بوق زدن و سرک کشيدن که عروسو ببينند.

خلاصه با هر زحمتی بود محمدو رو کشونديمش تو ماشين.ولی با اين وضعيت خيلی طبيعی بود که به محض پيچيدن توی کوچ جناب گروهبان چراغ علی فرزند پاک و شريف اصغر قاتل با اون پيکان قراضه پليس بپيچه جلومون.
هيچ جا نرين زود بر ميگردم


زديم کنار و منتظر شديم گروهبان بياد سراقمون. آقا، اما گروهبان نگو بلا بگو، خوشگل خوشگلا بگو. جان شما همچی با ژست از پيکان قراضه پياده شد که هر که نميدونست فکر ميکرد که آقا يکی از افسرای عاليرتبه CIA است که در يک عمليات فوق سری تونسته بن لادنو رفقا رو دستگير کنه. همينطوری که داشت می آمد به سمت ماشين ما هم داشتيم هماهنگ ميکرديم که چی بگيم که دو حرف در نياد، ولی به محض اينکه سر رو آورد تو ماشين که سوال کنه هر چی برنامه چيده بوديم يادمون رفت البته نه از ترس بلکه از تيپ و بويه آقا. اولا که طرف گاز خردل سر خود بود يعنی احتمالا از خونه که داشته می آمده بيرون يه دوش با آب سير و پياز گرفته بوده و بعدش هم توی ماشين مثل اينکه عملشون آورده بود و حسابی بخوری با خودش حال کرده بود و. بعدشم که ما رو ديده بود و يا علی مدد. حالا بو به کنار از تيپ و قيافه بهتون بگم که چه لعبتی بود. يعنی قسم ميخورم که اين آقای حسينيان برنامه چراغ پيش اش سوفيا لورن بود و رجب مزروعی پيش اش مارلون براندو.

با هر بد بختی بود خودمون رو جمع و جور کرديم و در حالی که همگی سعی ميکرديم که دماغامونو زير پيراهنامون کنيم ،شيشه ها رو هم کشيديم پائين و آمده بازجويی شديم با شکنجه! کارتای هممونو گرفت و ازمون پرسيد با اين خانم ها چه نسبتی داريد. شادی اينا هم توی ماشين عقبی بودند ولی هيچ کدوم حق نداشتيم که پياده بشيم مبادا که تقلب به هم برسونيم. من گفتم که شادی نامزدمه و دوستم هم گفت که اون يکی نامزدشه. ولی آقای گروهبان با حالت عالمانه مثل فقها در کلاس خارج گفت که از نظر شرعی رابطه دختر و پسر تنها پس از عقد جايز است و قبل از اون حرام. منم جواب دادم البته حاج آقا فرمايش شما صحيح است به همين جهت و از اونجا که ما نميخواستيم خدای نکرده ما خروج از دين کرده باشيم و اسلام رو به خطر بندازيم دست خانم ها رو نگرفتيم و بريم پارک قدم بزنيم و گفتيم دو ماشينه مياييم توی خيابون يه چرخی ميزنيم و حد اکثر با يه دو تا چراغ زدن و يه برف پاک کن زدن نياز های جوونی خودمون رو ارضا ميکنيم. انشا الله هم که حاج آقا شما بزرگواری ميکنيد و اين چراغ و بوق رو با ما مکروه حساب ميکنيد که دفعه بعد مشتری بشيم. يارو که فهميد که داريم سر به سرش ميذاريم داغ کرد و از همون جا تصميم گرفت که حال مارو بگيره.



خلاصه گروهبان چراغعلی عين کارتون های ژاپنی يه برقی تو چشماش زد ولی هيچی نگفت و رفت طرف ماشين دخترها که سوال ها رو با اونا هم چک کُنه.توی اون ماشين هم بد شانسی ما دخترها تصميم گرفته بودند که بگند هيچ نسبتی با هم نداريم و نتيجتا دو حرف شديم.ما ديديم گروهبانه عين سردارای جنگی که يک فتح بزرگی کردند برگشت به سمت ما و با يه لبخند مليح، مدل مادر آسپيران قياس آبادی گفت: حالا ديگه دروغ می گيد. بهتون حالی ميکنم که شوخی با پليس چه مزه ای داره بچه سوسولا. اينو گفت و بيسيم رو در آورد که به مرکز گزارش بده. ما که ميدونستيم اگر بيسيم بزنه کار سخت تر ميشه شروع کرديم به يارو حال دادن. چون بيشتر مواقع اين جور مشکلا حد اکثر با سه چهار هزار تومان حل ميشد. از طرف ديگه هم شروين چون همچنان همه رو از گارسون رستوران گرفته تا گدای سر کوچه شبيه دندون خراب ميديد و بهشون وعده تعميرات اساسی ميداد به آقای گروهبان چراغعلی هم پيشنهاداتی داد.اما يارو بدجوری از دست ما شاکی بود و هيچ جوری راه نمی آمد. هر چه ميکرديم و از هر راهی ميرفتيم به در بسته ميخورد. توی اين شلم شوربا حميد(يکی از رفقا) هم به حساب خودش اومد گروهبان رو عذت چپون کنه و هندونه بذاره زير بغلش، نه گذاشت و نه برداشت يکهو يارو رو سه چهار درجه ارتقاء مقام داد و شروع کرد به اينکه جناب سرهنگ شرمنده. شما جناب سرهنگ به بزرگی خود تون ببخشيد و از اين حرفها. با اين ترکمون و گندی که حميد زد اگه يارو تا اون موقع شک داشت که داريم مسخرش ميکنيم ديگه مطمئن شد و شروع کرد به ما بد و بيراه گفتن که يه مشت بچه سوسول پولدار ريختند توی خيابونا و از صبح تا شب با مقدسات مردم بازی ميکنند و دنبال ناموس مردم می کنند و از اين جور حرفها بعدشم گفت که شما رو بايد زنجير کرد و سرتون رو با تيغ زد و توی شهر گردوند برای عبرت ديگران.
شروين که همون صبحش يک ريزه دکتر شده بود همين جوری که يارو داشت بد و بيراه ميگفت يک هو داغ کرد و برگشت به گروهبانه گفت مرتيکه کثافت احترام خودتو نگاه دار و خيز برداشت که با يارو گلاويز بشه و گروهبانه هم از اون طرف حمله کرد، من و محمد وحميد و سربازه که همراه گروهبانه بود هم افتاديم وسط که يه موقع درگيری نشه. گروهبانه همچنان فحش ميداد ما هم اينور دهن شروينو گرفته بوديم که چيزی نگه که کار بدتر بشه. دخترها هم از اون ور گريه ميکردند و به يارو بد و بيراه ميگفتند. خلاصه صحنه عين تعزيه های تاسوعا عاشورا شده بود.
ادامه دستان رو باهم در کلانتری قلهک دنبال خواهيم کرد.



داستان به اونجا رسيد که گروهبان چراغعلی از خر شيطون پائين نيومد و ما رو برد کلانتری قلهک. حالا ساعت شده ۱۲ شب که ما چهار تا پسر و دو تا دختر وارد کلانتری شديم.
سرباز ما رو واستوند گوشه حياط و دخترها رو هم برد سمت ديگه حياط و گفت که صبر کنيد تا افسر نگهبان صداتون بزنه.درسته که پروندمون به خاطر درگيری با پليس احتمالا سنگينتر ميشد و بنا به تجربه هم ميدونستيم که الان گروهبانه همه چيزو ده تا هم ميگذاره روش که پروندمونو سنگينترکنه، ولی از طرفی هم خيالمون راحت بود که با پارتی هايی که داريم خيلی اذيتمون نميکنند. از طرف ديگه پيش خودمون فکر ميکرديم که يارو افسر نگهبانه ديگه حد اقل ديپلمو داره و هر کاری هم بخواد با ما بکنه حداقل احتراممون رو نگاه ميداره.
توی اين فکر و خيالات عبس و بيهوده بوديم که صدامون زدند. ما چهار تا پسرا رفتيم توی اتاقِ افسر نگهبان و دخترها بيرون موندند. توی اتاق دو تا ميز بود پشت يکيش يه نفر با لباس فرم نشسته بود و پشت اون يکی کسی نبود. سه تا صندلی هم توی اينور اتاق بود که دو نفر نشسته بودند که بندگان خدا ديگه آخر قيافه خلاف بودند و ما بعدا فهميديم که در حال دزدی ضبط ماشين دستگير شدند. البته طفلکا رو خدا طوری ستم کرده بود به قيافه هاشون که اگه با لباس سلطنتی توی کاخ باکينگهام کنار ملکه اليزابت هم ميديديشون باز هم در جا ميتونستی که تشخيص بدی اينا نسل اندر نسل به شغل شريف دزدی و جنايت مشغول بودند و البته با پيشرفت تکنولوژی به مشاغل سازنده تر و شرافتمندانه تر نظير ضپط دزدی و قالپاق دزدی رو آوردند.
بگذريم، گوشه اتاق واستاده بوديم و داشتيم توی ذهنمون جلو عقب ميکرديم که چی بگيم و چه جوری حرف بزنيم که يارو افسره بفهمه ما دکتر مهندسيم و سوء تفاهم شده و با بردن يکی دو تا اسم آشنا به عنوان پارتی قضيه رو فيصله بديم که گروهبان چراغعلی با يه لباس شخصی وارد اتاق شدند اولش فکر کرديم که اونی که با گروهبان وارد شد همدست اين دو تا خلافاست و الان مياد و رو صندلی سوم بغل دست اينا ميشينه. ولی اشتباه کرده بوديم يارو خود افسر نگهبانه بود و رفت و صاف نشست پشت ميز افسر نگهبان. ما رو ميگی،با ديدن قيافه يارو هر چی داستان تو ذهنمون درست کرده بوديم يادمون رفت. آخه يارو از نظر تيپ و قيافه يه سور زده بود به اون دوتا ضبط دزدای بنده خدا . با تمام اين حرفها هنوز سعی ميکردم به خودم اميد بدم که يارو علارقم قيافه ستمش به ما حال ميده. ولی
گروهبان چراغعلی شروع کرد به شرح ماجرا از نظر خودش و ديگه هر چی دلش ميخواست به ما بست از بازی با نواميس مردم در ملاء عام تا رابطه نامشروع و تحريک و تشويش اذهان عمومی با ايجاد درگيری با پليس و ضرب و شتم پليس و همين طور حمل نوار های غير مجاز. که اين آخری رو که ديگه از اساس داش خالی می بست. چون که از اونجايی که ما پيش بينی برخورد با يه سيفونی مثل اينو ميکرديم فقط تو ماشين دو تا نوار گذاشته بوديم که اونها هم مجاز بود. يکيش بيژن بيژنی بود که آهنگ نوايی رو خونده بود و بهش در کمال ناباوری مجّوز داده بودند و ديگه آخر موزيک پاپ دوران خودش بود و چه بسيار اسلام ها که با اين آهنگ به باد نرفت . اون يکيش هم آلبوم اکسيژن جان ميشل ژار بود که خود تلويزيون و راديو روزی ۱۸۰۰ مرتبه ميگذاشتنش. دخترها هم که اصلا نوار نداشتند. ولی با همه اين حرفها ما نگران اين تهمت آخر يارو نبوديم چون با همون اتهام های قبلی راحت ميتونستند مارو اعدام کنند. خلاصه افسر نگهبانه يه نگاهی به ما کرد که زهرمون ترکيد و گفت خوب چی داريد بگيد.
شروين که هنوز سعی ميکرد که فکر کنه امروز با بالاترين نمره دکتر شده و به مناسبت فارغ التحصيليش تمام تهران بايد جشن بگيرند و از پايان نامه عاليش قدر شناسی کنند شروع کرد به سخنرانی که، جناب سروان شما انسان تحصيل کرده ای هستيد و ما هم رو خوب درک ميکنيم چون ما هم همه دکتر و مهندسيم و.
يکهو افسر نگهبانه پريد تو حرفش و داد زد: خفه شو! خودت رو با ما شهيد داده ها و جبهه رفته ها يکی نکن شما لات و لوتا که تو پول و کثافت غرقيد حق نداريد خود تون رو با ما ملت يکی کنيد و... .
آقا ما رو ميگی، خيلی شانس آورديم زير پامون سيل راه نيفتاد. اين همه سال تو درگيری با اين جماعت تا حالا به يه همچين مخمصه ای نخورده بوديم. يارو با حرفايی که ميزد يه جورايی اساسی هم گند زد به ما و هم گند زد به خانواده بيچاره شهيدا و جانبازا.
از طرف ديگه بيشتر از همه ماتحتمون از اين ميسوخت که تمام مدتی که ما گوشه اتاق واستاده بوديم و ياروافسره سر ما داد ميزد اون دو تا خوشگلای قالپاق دزد عين دو تا جامعه شناس و روان شناس خبره پاشون رو انداخته بودند بودند روی پاشون و سرشون رو به علامت تاييد جناب سروان ولابد تاسف بابت وجود انگل هايی مثل ما در جامعه تکان ميدادند. و اونجا بود که با تمام وجود مفهوم اين ضرب المثل شيرين فارسی رو فهميدم که ميگه: کسی که به ما نريده بود کلاغ کو... دريده بود.
ادامه دارد



بعد از اين داد و فريادها يارو افسره پرونده ما رو داد دست گروهبان چراغ علی و گفت که پروندشون رو تکميل کن و بفرستشون قرارگاه منکرات که اونجا بفهمند که يک من ماست چقدر کره داره. ما هم هر چی سعی کرديم که به افسره بفهمونيم که به خدا ديگه مقدار کره و پنير ماست روفهميديم به خرجش نرفت که نرفت. همه چی داشت به بدترين شکل ممکن پيش ميرفت و با توجه به اينکه صحبت قرارگاه منکرات تو خيابون ترکمنستان شد تقريبا مطمئن شديم که ديگه حد اقل شلاق رو شاخشه. جالب اينجا بود که افسره به اين گروهبان چراغ علی قصه ما دستور تکميل پرونده را داده بود و من واقعا نميدونم که گروهبانه ديگه ميخواست چه جوری پرونده رو تکميل تر کنه. چون بنده خدا هر انچه اتهام لازم بود برای اينکه يکی رو اعدام کنند به ما بسته بود و ديگه جايی برای چيز ديگه نذاشته بود. مگه اينکه ميخواست دزدی و چاقوکشی و قاچاق بهمون ببنده که چون اين کارها اصولا تو ايران خيلی جرم محسوب نميشه ميدونستيم که ديگه از نظر پرونده الحمد الله به اندازه ای که بکشنمون تکميل هستيم. به هر حال گروهبان ما رو هدايت کرد به سمت بيرون ساختمان دم مستراح توی حياط و گفت بايد اينجا بايستيد تا کارتون رو بکنم و بريم. و تازه اون موقع بود که فهميدم که اين داستان هايی که ملت راجع به شکنجه و اين چيزا ميگن يعنی چی. يعنی اينجوری بهتون بگم که خدا برای دشمناتون هم نخواد. شکر به روتون، يه جور بويی بود، يه جور بويی بود که مثل اينکه هفتاد ميليون ملت ايران همگی يکی يه دونه طاقار ترکيب بادمجون گنديده و تن ماهی خراب و آبگوشت چرب با دنبه رو خوردند، روشم يه دو دست کله پاچه زدند بعدشم همگی تنگشون گرفته و گفتند کجا بريم تخليه، جواب امده عين اين آگهی های تلويزيون که "قلهک ، قلهک، بله کلانتری قلهک"(با صدای حسين باقی مثل وقتی که داره آگهی صندوق قرضالحسنه حضرت کی کيک رو ميخونه). خلاصه وضعيت به جايی رسيده بود که ميگفتيم قربون بوی دهن گروهبان چراغ علی ای کاش می آمد و هزار بار ها ميکرد تو صورتمون ولی اينجا وای نميستاديم.
حالا اينا به کنار، نميدونم برنامه ريزی کرده بودند يا بد شانسی ما بود که تمام کلانتری هم تنگشون گرفته بود و يک بند اين مستراح پر بود از آدم الحمد الله همه هم ماشاالله خوش صدا. بی اختيار ياد برنامه های نور و صدا که چند جا اجرا ميشد افتادم با اين تفاوت کوچيک که برنامه ما بو و صدا بود.
به هر دری هم ميزديم که بتونيم يه جوری جامون رو عوض کنيم نمی شد. سربازه که جلوی در نگهبانی ميداد بيخياله در شده بود و مشغول پاييدن ما بود. به محض اينکه يواشکی بين خودمون و مستراح چند قدم فاصله ميداديم با سر علامت ميداد که برگرديد.
توی اين فکر بوديم که چه جوری از اون مخمصه فرار کنيم که رفقای قالپاق دزدمون رو هم آوردند همونجا. فهميديم که اينجا برزخيه که همه خلافکارا قبل از رفتن به جهنم بايد ازش عبور کنند. بگذريم، دو تا خلافا که آمدند سر صحبت رو باهشون باز کرديم. فهميديم که وقتی که داشتند ضبط يه ماشين مدل بالا رو تو فرشته در می آوردند گير افتادند. خيلی هم شاکی بودند چون ميگفتند اصلا سابقه نداشته که کارشون اين همه طول بکشه. ميگفتند ما هميشه يه ساعته کارمون اينجا انجام ميشد بعدشم ميفرستادنمون زندان. ميگفتند که خيلی سرويس کلانتری بد شده. سابق اين همه معطلی نداشت، تازه رو حساب آشنايی هميشه يه چايی چيزی هم ميدادند. ما چون فکر کرديم که يک مقدار از معطليشون به خاطر ما بوده ازشون معذرت خواهی کرديم. بعدش که يه خورده باهاشون حرف زديم و رفيق تر شديم بهشون پشنهاد کرديم که شغلشون رو عوض کنند. من بهشون گفتم مگه بيکاريد اينقدر دردِ سر و خطر به جون خود تون ميخريد واسه چندر غاز هيچ پشتيبانی هم نداريد. شروين گفت چرا قاطی بچه های انصار نمی شيد. همه چيزتون جوره قيافشو نداريد، که داريد. جربزشو نداريد، که داريد. تيپشو نداريد، که داريد. چاقوشو نداريد، که داريد. ديگه چی ميخواهيد. يکيشون گفت نه آقا الان ما بيزنس خودمون رو داريم کجا حالا پاشيم بريم کار حقوق بگيری. من گفتم د اشتباهتون همينجاست؛ اولا که حقوق با مزاياست، بعدشم بازنشستگی داريد. به غير از اون کار با کلاسه، مرد حسابی سروری ميکنی؛ بعدشم کلی در آمد زير ميزی داره. ميدونی اگه روزی چهار تا بچه سوسول بگيری و ارشاد کنی و ول کنی از هر کدوم چقدر ميسازی. خلاصه داشتيم قانعشون ميکرديم که گروهبان چراغ علی اومد.
ادامه دارد



داشتم ميگفتم که خلاصه چراغعلی آمد و عيش ما رو به هم زد. ظاهرا همه کارا رو کرده بود و بايد ميرفتيم به سمت منکرات. توی اين فاصله مثل اينکه دخترها يک جوری تونسته بودند با خونه هاشون تماس بگيرند و وقتی ما گيج و ويج از شکنجه بو و صدا منتظر حرکت بوديم، مامان شادی با دو تا از دوستاش حراسون وارد کلانتری شد. يکی از دوستای مامانش از اون سرتيپ های دوره شاهنشاهی بود که چون بنده خدا بی بو و بی خاصيت بوده اول انقلاب نه اعدام شد و نه زندان فقط باز خريدش کرده بودند. حالا خوشمزه اينجا بود که مامان شادی اين پيرمرد بيچاره را آورده بود که ضمانت مارو بکنه و مارو آزاد کنند. ما پسرا اينورايوون کلانتری ايستاده بوديم و دخترها طرف مقابل. مامان شادی هم رفت پيش دخترها ايستاد. بنده خدا سند خونه هم آورده بود که برای ضمانت ما بذاره و طفلک نميدونست که کار از اين حرفها گذشته. سرتيپ هم امده بود کنار ما ايستاده بود و دلش خوش بود که الان ميره با رئيس کلانتری صحبت ميکنه و مسأله رو حال ميکنه.ميگفت سرهنگ فلانی، رئيس کلاتری اينجا از دوستاشه و مسأله را سريع حل ميکنه. از يکی از سربازا که داشت رد ميشد سراغ سرهنگ فلانی رو گرفت، يارو سربازه هم با لهجه غليظ آذری جواب داد که : حاج آقا ( سرتيپ سابق) ما يه همچی کسی نداريم چه. سرتيپ هم با اينکه تو ذوقش خورده بود کم نياورد و گفت: اين تازه کار بود نميدونست.ما هم با اينکه آخر کار و حدس ميزديم اما تو ذوقش نزديم و گفتيم بذار خوش باشه. راستش مطمئن نبوديم که حتی گروهبان چراغعلی هم باهاش صحبت کنه چه برسه به رئيس کلانتری. از قضا همون موقع گروهبان چراغعلی اومد و اتفاقا عنايت کرد و حرمت پيری سرتيپ بنده خدا رو نگه داشت و چند کلمه باهاش حرف زد. اولين چيزی که از حرفهای گروهبان دستگيرمون شد اين بود که سرهنگ مورد اشاره آشنای ما ده سال پيش مرده و در زمان مرگ هم پنج سال بوده که بازنشسته شده بود. خلاصه توی اون اوضاع و احوال به اين همه اطلاعات دقيق جناب سرتيپ کلی خنديديم. حالا شانس آورديم که تو اون هيرو بيراسمی از شاهنشاه آريامهر نبرد ، چون با اين چشمه ای که ما ازش ديده بوديم بعيد نبود که حتی ندونه که ۱۷، ۱۸ سال از انقلاب گذشته و اون ممه را لولو برده. بگذريم، افسر نگهبان هم مقتدرانه آمد بيرون و مامان شادی سند به دست رفت طرفش که خواهش کنه همونجا قضيه فيصله پيدا کنه، اما از مامان شادی اصرار و از طرف انکار. سرتيپ هم واستاده بود به تماشا و لابد توقع داشت که افسر نگهبانه بياد به دستبوس و ايشان اوامرلازمه را صادر کنه. دو سه دقيقه اين کش و واکش ادامه داشت و افسره هم که توقع داشت ما هم مثل مامان شادی معذرت خواهی کنيم از اونجا که ميديد تحويلش نميگيريم داغ کرده بود و هی تأکيد ميکرد که ديگه کار از دست ما در امده و پرونده را فرستاديم اداره منکرات. ميگفت نگران نباش خواهر ميرن نفری چهل پنجاه تا شلاق ميخورند آدم ميشند. خلاصه داشت حسابی مامان شادی رو اذيت ميکرد. شروين هم ديگه طاقتش طاق شد و به مامان شادی گفت که ولش کنيد بابا، بگذاريد هر کار می خواد بکنه. با اين حرف پرونده ما در کلانتری بسته شد و پسرا در يک ماشين و دخترها تو ماشين ديگه حرکت کرديم به سمت اداره منکرات. البته به شروين بنده خدا به خاطر اين زبون درازی آخر به عنوان عنصر خطرناک دستبند زدند و با دستبند راهيش کردند هر چی هم که گفت من اين رو توهين ميدونم و من يک دکترم به خرجشون نرفت. لابد پيش خودشون گفتند برو بينيم بابا، دکتر کيلو چنده، ما اينجا حتی قاتلا را هم دستبند ميزنيم ديگه دکتر و مهندس که جای خودشو داره.

ادامه دارد



رسيديم به اداره منکرات ترکمنستان و پيادمون کردند. رفتيم در اتاقک ورودی برای امضا کردن فرم ورود . چراغ علی هم اومد و شروين که سر قضيه دستبند زدن خيلی از دستش شاکی بود برگشتو يک نگاه چپ چپی بهش کرد و يک چيزی هم زير لبی گفت که ما هيچ کدوم نفهميدم ولی مثل اينکه چراغ علی شنيده بود چون از اون ور ميزعين جکی چان پريد اينور و يقه شروين رو گرفت و شروع کرد مشت و لگد پروندن، شروين هم که کم شاکی نبود داشت دفاع متهورانه ای انجام ميداد. خلاصه در يک آن ما ديديم که اونجا شد دشت کربلا.
تصور کنيد که توی اون اتاق ۳ در ۴ يارو افتاده بود رو سر شروين و د بزن. من و حميد و ممد و دو تا سرباز هم که اونجا بودند سعی داشتيم که جو رو آروم کنيم و از هم سواشون کنيم، دخترها هم به همراه مامان شادی و باقی پدر مادرايی که تا اون موقع خبردار شده بودند بيرون اتاق مشغول اجرای سمفونی شماره ۹ کويتی پور بودند و بساط جيغ زدن و فرياد فراهم که ولش کن، کشتيش بيشرف و از اين دست حرفها.
البته من هم به هوای سوا کردن نامردی نکردم و يکی دو تا بشکون از گروهبان چراغ علی گرفتم.و اونجا بود که فهميدم اين اسلحه خانم ها چقدر بعضی مواقع بدرد بخوره.
خلاصه با آمدن افسر نگهبان شب پاسگاه که قرار بود مارو از چراغ علی تحويل بگيره قائله فيصله پيدا کرد. گروهبان چراغ علی خوشگل ما هم که ديگه لحظات آخر را با ما ميگزروند يه دو سه تا فحش آبدار هم به اون که بشکونش گرفته بود - يعنی من - داد و پرونده رو تحويل داد و رفت. خدا خيرش بده که اين دم آخری هم از فحش و کتک کم نگذاشت و خواست که خاطرت خوب ما رو تکميل کنه. به هر حال با دلی شاد و قلبی اميدوار و ضميری مطمئن، به فضل خدای متعال از خدمت برادر گروهبان چراغ علی مرخص شديم و با يک پرونده خوشگل، رفتيم زير دست افسر اداره منکرات.
اين يکی بر خلاف اونايی که تا حالا ديده بوديم قيافه خوبی داشت.سيبيل، بدون ريش، موی سياه و وزوزی و شکم گندش در مجموع قيافه مهربونی ازش ساخته بود که آدم رو ياد جانی خرسه توی رابين هود می انداخت.
اين بابا مارو برداشت برد توی اتاقش و نشوندمون روی صندلی. به شروين ؛احتمالا به خاطر کتک هايی که خورده بود؛ بيشتر از همه حال داد و برد نشوندش روی صندلی بغل دست خودش. بعد هم يه چايی داغ برامون گفت بيارند که اين يکی بعد از اين همه مکافات از همه چی بيشتر حال داد.ناکس علارغم اون شکم گده و سبيل پرپشتش، عجيب شبيه فلورانس نايتينگل به نظر می رسيد .
ولی بر خلاف ما ظاهرا به دخترها خيلی خوش نميگذشت چون طفلکها رو انداخته بودند توی يه اتاق ۲ در۳ با دو نفر ديگه که ظاهرا يکيشون از فواحش محترم تهران و حومه بوده و اون يکی هم خانم رئيسش. وقتی که شادی و اون يکی دوستمون را ديده بودند خيلی هم ذوق کرده بودند و خانم رئيسه ؛ بی پدر مادر؛ حتی پيشنهادات کاری هم به شادی اينا داده بوده.
برگرديم به اتاق خنک و باحالی که ما نشسته بوديم و داشتيم چايی ميزديم. افسره خيلی باحال بود و سر شوخی را باز کرده بود و بگو بخند رديف بود. فقط نميدونم با قيافه من حال نکرده بود يا چی بود که با من خيلی حال نمی کرد. هی دو دقيقه يکبار به من ميگفت برو بيرون واستا بچه سوسول. رفقامون هم که ،دمشون گرم آخر رفاقت، بهش خط ميدادند که چه جوری سر بسر من بذاره. بنابراين با لطف رفقا من بيشتر زمان را بيرون اتاق در حالت دو دست و يک پا بالا، مدل مدرسه ايستاده بودم و دوستای عزيزم هم به همراه خرس مهربون تو اتاق نشسته بودند ، چايی ميخوردند و گل ميگفتند و گل ميشنفتند. اتافاقا همونجا بود که شروين تونست برای اولين بار يکی را راضی کنه که بياد زير دستش بشينه تا دندوناشو درست کنه. يارو افسره هم با اينکه ريسک بزرگی کرد ولی بد نديد و بعدش هم تمام فک و فاميلش را برد پيش شروين. خلاصه يارو با اينکه با من چپ افتاده بود ولی آدم خوبی بود و طرفهای پنج صبح هم سند ازمون گرفت و فرستادمون خونه تا فردا ساعت هشت صبح که بايد ميرفتيم دادگاه.



داستان به اونجا رسيد که ساعت پنج صبح ما را با سند مرخص کردند و برای هشت صبح گفتند بايد بيائيد دادگاه. صبح سر هشت همگی توی دادگاه منکرات منتظر بوديم که از دفتر قاضی صدامون کنند و نوبت دادگاه ما بشه. تو اون فاصله ما شيش تا (چهار پسر و دو دختر) به همراه دويست سيصد تا خلافکار ديگه توی حيات کوچيک اونجا و راه پله های ساختمان دادگاه پرسه ميزديم . الحمد الله از همه رقم هم آدم بود. از بانوان رئيس و همکاران گرفته تا صنف محترم چاقوکشان مرکز و از آدم های شيک و تر و تميز که ميشد حدس زد برای چی اونجا اند گرفته تا جر و جوونای مثل ما. يک چيزی که شديدا جلب توجه ميکرد بوی تعفن شديدی بود که توی ساختمون می آمد و برای من عجيب بود که اين پرسنل بدبخت توی اين بو چه جوری کار ميکنند.مثل اين که اون دور و بر مراسم پهن پزونی چيزی بود و يا اينکه گربه مرده ای چيزی توی ساختمون کار گذاشته بودند.

بگذريم، بعد از يک مدتی که با اين بو عادت کرديم متوجه شديم که گشنمونه من و محمد رفتيم و از دکه ای که توی حيات بود يک خرده خرت و پرت خريديم و برگشتيم. من يک مقداريش را بردم بدم شادی و دوستش ولی از اون جايی که هميشه خدا هر چيزی برای شادی ميگرفتيم يا بايد پس ميداديم و يا بايد عوض می کرديم (هنوزشم بعد از چند سال زندگی مشترک همينه) ، اونجا هم خانم وسط دادگاه منکرات گير سه پيچ داد که من بيسکويت مادر نميخوام، ساقه طلايی ميخوام حالا بيا و درستش کن. فقط فکرش را بکنيد، ما توی خيابون با دوتا ماشين جدا از هم داشتم ميرفتيم به خاطر يک چراغ زدن کارمون تا اينجا کشيده بود حالا خانم وسط حيات دادگاه امر به معروف داشت با من جر و بحث ميکرد که چرا ساقه طلايی نگرفتی. منم که بيشتر ايستادن و جر و بحث کردن را به صلاح نميدونستم ترجيح دادم يک بار ديگه برم و توی صف در خدمت افراد باب و ناباب بايستم که بيسکويت دلخواه خانم را ابتيا کنم. همين طور که توی صف ايستاده بودم حس کردم که پشت سريم هی داره سعی ميکنه که پاش رو بماله به پای من. اول جدی نگرفتم ولی ديدم که يارو بيخيال نميشه عصبانی شدم و برگشتم که يک چيزی بهش بگم که با ديدن قيافه اش ناخودآگاه خندم گرفت فکر کنيد يک آدمی را ديدم حول و حوش چهل سال، نصف قد من با يک کله قد دوتا هندونه و دو تا چشم که از شدت گودی و سياهی دورش قشنگ ميشد حدس زد که چه ورزشکار فعاليه. تا من را ديد که برگشتم يک چيزی بگم هل شد و دستش را که توی جيب شلوارش بود شروع کرد گردوندن و گفت نميدونم اين پولم را کجا گذاشتم. منم که قيافه مفلوک و بدبختش رو ديدم دلم سوخت و بدون اينکه چيزی بهش بگم برگشتم و منتظر ايستادم که نوبتم بشه. ولی ظاهرا يارو که ديده بود که من هيچی بهش نگفتم فکر کرده بود ما اهل بخيه ايم لامروت بدتر از اول چسبوند به ما. حالا از يک طرف من خندم گرفته بود از اين عبدالله که وسط اداره منکرات هم دست از فعاليت بر نميداره از طرف ديگه دلم ميسوخت که سوژه بهتر از من گير نياورده بود و از طرف ديگه هم عصبانی بودم از دست شادی که ما رو گرفتار اين بی ناموس کرده بود.

خلاصه ديدم که کم کم ناموسی را که بيست و اندی سال حفظ کردم در يک صبح زيبای پائيزی، وسط اداره امر به معروف و نهی از منکر داره به باد ميره . با عصبانيت برگشتم و ديدم باز يارو شروع کرد دستشو تو جيبش گردوندن، آروم بهش گفتم مثل اينکه تو اين فاصله نه تنها پولت پيدا شده ، بلکه کلی هم بهره روش اومد. خنديد؛ وقتی ديدم ميخنده ديگه داغ کردم؛ يقش رو گرفتم و با دو سه تا فحش آبدار از صف انداختمش بيرون و بهش گفتم برو ته صف. ديگه بعدش نفهميدم که توی صف پشت کی ايستاده بود.

با بيسکويت ساقه طلايی کذايی برگشتم ديدم حميد حراسون اومد جلو و گفت که شادی را با محمد و شروين گرفتند و بردند توی اتاق تعزيرات . يعنی اون جايی که شلاق ميزنند. ظاهرا ميخواسته اون بيسکويت مادره را که خوشش نمی آمد بده به شروين اينا که همون موقع يکی از اين قاضی ها رسيد بوده واين صحنه بی ناموسی را ديده بوده و شادی را به همراه محمد و شروين و آلت جرم يعنی بيسکويت مادر برده بوده برای تعزير. من هم سراسيمه رفتم به اونجا و به سرباز دم درش گفتم که خانمم اون توست و اجازه داد برم تو. مجبور بودم يک فيلمی بازی کنم تا بتونم از اونجا درشون بيارم..توی اتاق را يک نگاه سريع کردم ديدم يک ميز بود که قاضيه پشتش نشسته بود و اينور ميز چند تا صندلی بود که بچه ها روی اونها نشسته بودند کنار ديوار. فرصت فکر کردن بيشتر نبود. با حالت هجومی وارد اتاق شدم و حمله کردم به سمت شادی و شترق زدم توی گوشش با اينکه دلم از دستش پر بود ولی خيلی دلم براش سوخت طفلک هاج و واج مونده بود که چی شده. البته اين اولين و آخرين باری بود که من تونستم از پس شادی بر بيام و از اين بابت خيلی حال داد.

بگذريم بعد از توگوشی يکی دو تا سرباز که اونجا بودند آمدند و من را گرفتند من هم به حالت اينکه دارم تقلا ميکنم از دستشون در بيام در فرم حمله ای همچنان بد و بيراه ميگفتم و داد ميزدم ميکشمت، با آبروی من بازی ميکنی، تا کی من بايد چوب ندونم کاری تورا بخورم، پدرت را در ميارم پات رو بذاری خونه جفت قلم های پات را ميشکونم و از اين دست بد و بيراه ها. قيافه شادی و شروين و محمد خنده دار بود وقتی من اينجوری داد و بيداد ميکردم. طفلک ها هاج و واج مونده بودند.

فيلمی که بازی کرده بودم اثر خودش را کرد. يارو قاضيه يا هر چی ديگه که پشت ميز نشسته بود من را دعوت به آرامش کرد و گفت که بشين. در حالی که ميشستم گفتم برادر جيگرم خونه چه جوری ميتونم بشينم به من بگيد باز چه آبرو ريزی کرده اين بی صفت. بعد هم در حالی که سرم را به پائين انداخته بودم و مثل پاندول سر وشانه ها را به چپ و راست می گرداندم با حالت گريان ناله ميکردم که برادر جان دلم خونه، دلم خونه برادر جان و با دست ميزدم روی پاهام. بچه ها که ديگه فهميده بودند که قضيه فيلمه سرشون را به حالت خجالت انداخته بودند پائين و هيچی نمی گفتند. يارو که حالا ديگه من را به عنوان عنصر متعهد باور کرده بود چايی خودش را گذاشت جلوی من و با صدای آرام رو به من گفت نسبت ايشان با شما چيست. چون ميدونستم اينجا ربطی به دادگاه اصليمون نداره ريسک کردم و گفتم حاج آقا زنمه. يارو با لحن دلسوزانه در حالی که سعی ميکرد بقيه آدمای توی اتاق نشنوند و من بيشتر از اين بی ابرو نشم گفت پسرم زن آدم هم جزو اموال آدمِه چه طوره که پول توی جيبت را مراقبی که ندزدند اين را هم بايد همين قدر مراقبت کنی. در حالی که نشون ميدادم خيلی مظطربم با صدای لرزون پرسيدم حاجی باز چه دسته گلی به آب داده . سرش را به علامت تاسف عميق چند بار تکان داد و گفت در مرکز نهی از منکر به پسر های غريبه بيس ـ ک ـ ويت تعارف کرده (تأکيد دارم به نحوه تلفظ بيسکويت). اين را که شنيدم با دو تا دست و با آخرين قدرت کوبيدم توی سر خودم طوری که فکر کنم کلم تکون خرد و ضجه زنان فرياد زدم وا مصيبتا . اين حرکتم اينقدر غير طبيعی بود که خود يارو حاجيه هم حيرون مونده بود من چرا همچين ميکنم. يک لحظه ترسيدم که نکنه زيادی شورش کرده باشم و يارو بفهمه که فيلمه ولی چاره ای هم نداشتم، بايد ادامه ميدادم. نشستم روی زمين و همچنان ضجه کنان ادامه دادم که ای خدا من را بکش که ديگه طاقت اين همه خفت را ندارم. حاجی اين بی صفت اصلا به خاطر همين بی آبرويی ها امروز اينجاست. بيرون اينجا هم آدامس تعرف کرده که گرفتنش، اونم کجا؟ توی صف سينما ، باز هم آدم نشده. بعد هم روم را کردم به شادی و داد زدم که امکان نداره ضمانتت را بکنم همينجا بايد بمونی وشلاق بخوری تا آدم شی. بعدش رومو کردم به سمت يارو و گفتم حاجی همينجا جلوی چشم من بايد تعزيرش کنيد تا بفهمه يک من ماست چقدر کره داره .

خلاصه آقا دردسرتون ندم، فيلم ها اثر کرد و يارو که ديد من خودم کاسه داغتر از آشم گفت ميتونيد بريد. تازه موقع در آمدن از اتاق هم من را کشيد کنار و گفت که خيلی هم بهش سخت نگير و با عطوفت کمکش کن تا اصلاح شه. بنده خدا فکر کرده بود من ممکنه يه بلايی سرش بيارم.

بگذريم وقت دادگاه اصلی رسيد و ما رفتيم بالا توی دفتر دادگاه برای کارهای اداری اوليه و وارد کردن مشخصات و از اين حرفها. چيزی که اونجا جالب بود اين بود که اونی که مشخصات را مينوشت گير داد به شروين. وقتی که نوبت شروين شده بود ازش پرسيد شغلت چيه گفت دندان پزشک پرسيد کجا کار ميکنی. گفت تازه ديروز فارغ التحصيل شدم. گفت پس بگو بيکاری، برای چه ميگی دندونپزشک. و تو دفترش وارد کرد شغل بيکار. حالا شروين داغ کرده بود و با يارو بحث ميکرد که بايد عوض کنی و شروع کرده بود با يارو يک به دو و بحث سياسی. اما قبل از اينکه کار بالا بگيره شروين را آروم کرديم و نشونديم. بعد هم توی دادگاه چون از قبل سفارش شده بوديم با يک تعهد کتبی قضيه فيصله پيدا کرد و آمديم بيرون.

پايان