.comment-link {margin-left:.6em;}

بر ما چه گذشت

همه چيز از همه جا و البته خاطرات جوانی ـ عليرضا تمدن

Saturday, May 08, 2004

خاطرت يک وبگرد از خود جهنم - قسمت سوم

برای خواندن قسمت های قبل به اينجا برويد.

از اونجا حرکت کردم و يک مقدار جلوتر ديدم يکی کنار پل ايستاده و داره گلاب به روتون بالا مياره. رفتم جلو که کمکش کنم ولی تا شناختمش خشکم زد. يارو سعيد خودمون بود. در حالی که سعی ميکردم به ترس وتعجب خودم فائق بشم ازش پرسيدم: آقا سعيد چی شده. کمکی از دست ما بر مياد. بدون اينکه برگرده وبه من نگاه کنه سرش را به علامت تاسف تکون داد و چند بار زير لب گفت: امان از اعتياد پدر اين اعتياد بسوزه .

تعجب کردم، نميدونستم که معتاد شده. پرسيدم چی شد که معتاد شدی: در حالی که چمباتمه زده بود، برای اولين بار سرش را با زحمت به سمت من برگردوند و با چشمای خمار جواب داد: ای امان، امان از واجبی خوب، هر چند که رفيق بد هم بی تاثير نبود.

تازه اونجا بود که فهميدم قضيه چيه. فکر کردم که الان يه جورايی زيادی زده و به اصطلاح Over Doze شده. بهش گفتم: مثل اينکه زيادی زدی ، پاشو بريم، بالاخره تو اين همه مرده يه دکتری، پرستاری چيزی پيدا ميشه کمک کنه.

در حالی که سرش را بين زانوهاش قايم کرده بود گفت برو بابا خيلی پرتی ، چی چی رو زيادی زدی. اينجا اصلا گير نمياد. بعد سرش را بالا آورد و در حالی که با دستهاش به سمت پريا و فرشته هايی که با سرعت در بالای سرمون، روی پل در حال رفت و آمد بودند اشاره ميکرد داد زد که اين فلان فلان شده ها هم که واسه يه سر انگشت واجبی که هزار تا هم کوفت و زهر مار قاطی داره پول خون باباشون را حساب ميکنند. بعد با تاسف رو به من کرد و با حالت مظلومانه ای گفت : ببين چی بوديم و چی شديم، يادش به خير، اون دنيا چه اَجر و قربی داشتيم، سينی سينی برامون واجبی سناتوری صادراتی سرو ميکردند. حالا بايد برای نيم سيرش منت هر کس و ناکسی را بکشيم. کار زيادی نمی تونستم براش بکنم فقط دعا کردم که اميدوارم رفقای ساقيت هر چه زودتر از اون دنيا بياند که تو اينقدر در مضيفه نباشی.

کم کم ديگه داشت نوبت ما ميشد که بريم توی صف نامه اعمال.

ادامه دارد