جشن فارغ التحصيلی - قسمت نهم - آخر
برای خواندن هشت قسمت قبلی به اينجا برويد.
داستان به اونجا رسيد که ساعت پنج صبح ما را با سند مرخص کردند و برای هشت صبح گفتند بايد بيائيد دادگاه. صبح سر هشت همگی توی دادگاه منکرات منتظر بوديم که از دفتر قاضی صدامون کنند و نوبت دادگاه ما بشه. تو اون فاصله ما شيش تا (چهار پسر و دو دختر) به همراه دويست سيصد تا خلافکار ديگه توی حيات کوچيک اونجا و راه پله های ساختمان دادگاه پرسه ميزديم . الحمد الله از همه رقم هم آدم بود. از بانوان رئيس و همکاران گرفته تا صنف محترم چاقوکشان مرکز و از آدم های شيک و تر و تميز که ميشد حدس زد برای چی اونجا اند گرفته تا جر و جوونای مثل ما. يک چيزی که شديدا جلب توجه ميکرد بوی تعفن شديدی بود که توی ساختمون می آمد و برای من عجيب بود که اين پرسنل بدبخت توی اين بو چه جوری کار ميکنند.مثل اين که اون دور و بر مراسم پهن پزونی چيزی بود و يا اينکه گربه مرده ای چيزی توی ساختمون کار گذاشته بودند.
بگذريم، بعد از يک مدتی که با اين بو عادت کرديم متوجه شديم که گشنمونه من و محمد رفتيم و از دکه ای که توی حيات بود يک خرده خرت و پرت خريديم و برگشتيم. من يک مقداريش را بردم بدم شادی و دوستش ولی از اون جايی که هميشه خدا هر چيزی برای شادی ميگرفتيم يا بايد پس ميداديم و يا بايد عوض می کرديم (هنوزشم بعد از چند سال زندگی مشترک همينه) ، اونجا هم خانم وسط دادگاه منکرات گير سه پيچ داد که من بيسکويت مادر نميخوام، ساقه طلايی ميخوام حالا بيا و درستش کن. فقط فکرش را بکنيد، ما توی خيابون با دوتا ماشين جدا از هم داشتم ميرفتيم به خاطر يک چراغ زدن کارمون تا اينجا کشيده بود حالا خانم وسط حيات دادگاه امر به معروف داشت با من جر و بحث ميکرد که چرا ساقه طلايی نگرفتی. منم که بيشتر ايستادن و جر و بحث کردن را به صلاح نميدونستم ترجيح دادم يک بار ديگه برم و توی صف در خدمت افراد باب و ناباب بايستم که بيسکويت دلخواه خانم را ابتيا کنم. همين طور که توی صف ايستاده بودم حس کردم که پشت سريم هی داره سعی ميکنه که پاش رو بماله به پای من. اول جدی نگرفتم ولی ديدم که يارو بيخيال نميشه عصبانی شدم و برگشتم که يک چيزی بهش بگم که با ديدن قيافه اش ناخودآگاه خندم گرفت فکر کنيد يک آدمی را ديدم حول و حوش چهل سال، نصف قد من با يک کله قد دوتا هندونه و دو تا چشم که از شدت گودی و سياهی دورش قشنگ ميشد حدس زد که چه ورزشکار فعاليه. تا من را ديد که برگشتم يک چيزی بگم هل شد و دستش را که توی جيب شلوارش بود شروع کرد گردوندن و گفت نميدونم اين پولم را کجا گذاشتم. منم که قيافه مفلوک و بدبختش رو ديدم دلم سوخت و بدون اينکه چيزی بهش بگم برگشتم و منتظر ايستادم که نوبتم بشه. ولی ظاهرا يارو که ديده بود که من هيچی بهش نگفتم فکر کرده بود ما اهل بخيه ايم لامروت بدتر از اول چسبوند به ما. حالا از يک طرف من خندم گرفته بود از اين عبدالله که وسط اداره منکرات هم دست از فعاليت بر نميداره از طرف ديگه دلم ميسوخت که سوژه بهتر از من گير نياورده بود و از طرف ديگه هم عصبانی بودم از دست شادی که ما رو گرفتار اين بی ناموس کرده بود.
خلاصه ديدم که کم کم ناموسی را که بيست و اندی سال حفظ کردم در يک صبح زيبای پائيزی، وسط اداره امر به معروف و نهی از منکر داره به باد ميره . با عصبانيت برگشتم و ديدم باز يارو شروع کرد دستشو تو جيبش گردوندن، آروم بهش گفتم مثل اينکه تو اين فاصله نه تنها پولت پيدا شده ، بلکه کلی هم بهره روش اومد. خنديد؛ وقتی ديدم ميخنده ديگه داغ کردم؛ يقش رو گرفتم و با دو سه تا فحش آبدار از صف انداختمش بيرون و بهش گفتم برو ته صف. ديگه بعدش نفهميدم که توی صف پشت کی ايستاده بود.
با بيسکويت ساقه طلايی کذايی برگشتم ديدم حميد حراسون اومد جلو و گفت که شادی را با محمد و شروين گرفتند و بردند توی اتاق تعزيرات . يعنی اون جايی که شلاق ميزنند. ظاهرا ميخواسته اون بيسکويت مادره را که خوشش نمی آمد بده به شروين اينا که همون موقع يکی از اين قاضی ها رسيد بوده واين صحنه بی ناموسی را ديده بوده و شادی را به همراه محمد و شروين و آلت جرم يعنی بيسکويت مادر برده بوده برای تعزير. من هم سراسيمه رفتم به اونجا و به سرباز دم درش گفتم که خانمم اون توست و اجازه داد برم تو. مجبور بودم يک فيلمی بازی کنم تا بتونم از اونجا درشون بيارم..توی اتاق را يک نگاه سريع کردم ديدم يک ميز بود که قاضيه پشتش نشسته بود و اينور ميز چند تا صندلی بود که بچه ها روی اونها نشسته بودند کنار ديوار. فرصت فکر کردن بيشتر نبود. با حالت هجومی وارد اتاق شدم و حمله کردم به سمت شادی و شترق زدم توی گوشش با اينکه دلم از دستش پر بود ولی خيلی دلم براش سوخت طفلک هاج و واج مونده بود که چی شده. البته اين اولين و آخرين باری بود که من تونستم از پس شادی بر بيام و از اين بابت خيلی حال داد.
بگذريم بعد از توگوشی يکی دو تا سرباز که اونجا بودند آمدند و من را گرفتند من هم به حالت اينکه دارم تقلا ميکنم از دستشون در بيام در فرم حمله ای همچنان بد و بيراه ميگفتم و داد ميزدم ميکشمت، با آبروی من بازی ميکنی، تا کی من بايد چوب ندونم کاری تورا بخورم، پدرت را در ميارم پات رو بذاری خونه جفت قلم های پات را ميشکونم و از اين دست بد و بيراه ها. قيافه شادی و شروين و محمد خنده دار بود وقتی من اينجوری داد و بيداد ميکردم. طفلک ها هاج و واج مونده بودند.
فيلمی که بازی کرده بودم اثر خودش را کرد. يارو قاضيه يا هر چی ديگه که پشت ميز نشسته بود من را دعوت به آرامش کرد و گفت که بشين. در حالی که ميشستم گفتم برادر جيگرم خونه چه جوری ميتونم بشينم به من بگيد باز چه آبرو ريزی کرده اين بی صفت. بعد هم در حالی که سرم را به پائين انداخته بودم و مثل پاندول سر وشانه ها را به چپ و راست می گرداندم با حالت گريان ناله ميکردم که برادر جان دلم خونه، دلم خونه برادر جان و با دست ميزدم روی پاهام. بچه ها که ديگه فهميده بودند که قضيه فيلمه سرشون را به حالت خجالت انداخته بودند پائين و هيچی نمی گفتند. يارو که حالا ديگه من را به عنوان عنصر متعهد باور کرده بود چايی خودش را گذاشت جلوی من و با صدای آرام رو به من گفت نسبت ايشان با شما چيست. چون ميدونستم اينجا ربطی به دادگاه اصليمون نداره ريسک کردم و گفتم حاج آقا زنمه. يارو با لحن دلسوزانه در حالی که سعی ميکرد بقيه آدمای توی اتاق نشنوند و من بيشتر از اين بی ابرو نشم گفت پسرم زن آدم هم جزو اموال آدمِه چه طوره که پول توی جيبت را مراقبی که ندزدند اين را هم بايد همين قدر مراقبت کنی. در حالی که نشون ميدادم خيلی مظطربم با صدای لرزون پرسيدم حاجی باز چه دسته گلی به آب داده . سرش را به علامت تاسف عميق چند بار تکان داد و گفت در مرکز نهی از منکر به پسر های غريبه بيس ـ ک ـ ويت تعارف کرده (تأکيد دارم به نحوه تلفظ بيسکويت). اين را که شنيدم با دو تا دست و با آخرين قدرت کوبيدم توی سر خودم طوری که فکر کنم کلم تکون خرد و ضجه زنان فرياد زدم وا مصيبتا . اين حرکتم اينقدر غير طبيعی بود که خود يارو حاجيه هم حيرون مونده بود من چرا همچين ميکنم. يک لحظه ترسيدم که نکنه زيادی شورش کرده باشم و يارو بفهمه که فيلمه ولی چاره ای هم نداشتم، بايد ادامه ميدادم. نشستم روی زمين و همچنان ضجه کنان ادامه دادم که ای خدا من را بکش که ديگه طاقت اين همه خفت را ندارم. حاجی اين بی صفت اصلا به خاطر همين بی آبرويی ها امروز اينجاست. بيرون اينجا هم آدامس تعرف کرده که گرفتنش، اونم کجا؟ توی صف سينما ، باز هم آدم نشده. بعد هم روم را کردم به شادی و داد زدم که امکان نداره ضمانتت را بکنم همينجا بايد بمونی وشلاق بخوری تا آدم شی. بعدش رومو کردم به سمت يارو و گفتم حاجی همينجا جلوی چشم من بايد تعزيرش کنيد تا بفهمه يک من ماست چقدر کره داره .
خلاصه آقا دردسرتون ندم، فيلم ها اثر کرد و يارو که ديد من خودم کاسه داغتر از آشم گفت ميتونيد بريد. تازه موقع در آمدن از اتاق هم من را کشيد کنار و گفت که خيلی هم بهش سخت نگير و با عطوفت کمکش کن تا اصلاح شه. بنده خدا فکر کرده بود من ممکنه يه بلايی سرش بيارم.
بگذريم وقت دادگاه اصلی رسيد و ما رفتيم بالا توی دفتر دادگاه برای کارهای اداری اوليه و وارد کردن مشخصات و از اين حرفها. چيزی که اونجا جالب بود اين بود که اونی که مشخصات را مينوشت گير داد به شروين. وقتی که نوبت شروين شده بود ازش پرسيد شغلت چيه گفت دندان پزشک پرسيد کجا کار ميکنی. گفت تازه ديروز فارغ التحصيل شدم. گفت پس بگو بيکاری، برای چه ميگی دندونپزشک. و تو دفترش وارد کرد شغل بيکار. حالا شروين داغ کرده بود و با يارو بحث ميکرد که بايد عوض کنی و شروع کرده بود با يارو يک به دو و بحث سياسی. اما قبل از اينکه کار بالا بگيره شروين را آروم کرديم و نشونديم. بعد هم توی دادگاه چون از قبل سفارش شده بوديم با يک تعهد کتبی قضيه فيصله پيدا کرد و آمديم بيرون.
پايان
داستان به اونجا رسيد که ساعت پنج صبح ما را با سند مرخص کردند و برای هشت صبح گفتند بايد بيائيد دادگاه. صبح سر هشت همگی توی دادگاه منکرات منتظر بوديم که از دفتر قاضی صدامون کنند و نوبت دادگاه ما بشه. تو اون فاصله ما شيش تا (چهار پسر و دو دختر) به همراه دويست سيصد تا خلافکار ديگه توی حيات کوچيک اونجا و راه پله های ساختمان دادگاه پرسه ميزديم . الحمد الله از همه رقم هم آدم بود. از بانوان رئيس و همکاران گرفته تا صنف محترم چاقوکشان مرکز و از آدم های شيک و تر و تميز که ميشد حدس زد برای چی اونجا اند گرفته تا جر و جوونای مثل ما. يک چيزی که شديدا جلب توجه ميکرد بوی تعفن شديدی بود که توی ساختمون می آمد و برای من عجيب بود که اين پرسنل بدبخت توی اين بو چه جوری کار ميکنند.مثل اين که اون دور و بر مراسم پهن پزونی چيزی بود و يا اينکه گربه مرده ای چيزی توی ساختمون کار گذاشته بودند.
بگذريم، بعد از يک مدتی که با اين بو عادت کرديم متوجه شديم که گشنمونه من و محمد رفتيم و از دکه ای که توی حيات بود يک خرده خرت و پرت خريديم و برگشتيم. من يک مقداريش را بردم بدم شادی و دوستش ولی از اون جايی که هميشه خدا هر چيزی برای شادی ميگرفتيم يا بايد پس ميداديم و يا بايد عوض می کرديم (هنوزشم بعد از چند سال زندگی مشترک همينه) ، اونجا هم خانم وسط دادگاه منکرات گير سه پيچ داد که من بيسکويت مادر نميخوام، ساقه طلايی ميخوام حالا بيا و درستش کن. فقط فکرش را بکنيد، ما توی خيابون با دوتا ماشين جدا از هم داشتم ميرفتيم به خاطر يک چراغ زدن کارمون تا اينجا کشيده بود حالا خانم وسط حيات دادگاه امر به معروف داشت با من جر و بحث ميکرد که چرا ساقه طلايی نگرفتی. منم که بيشتر ايستادن و جر و بحث کردن را به صلاح نميدونستم ترجيح دادم يک بار ديگه برم و توی صف در خدمت افراد باب و ناباب بايستم که بيسکويت دلخواه خانم را ابتيا کنم. همين طور که توی صف ايستاده بودم حس کردم که پشت سريم هی داره سعی ميکنه که پاش رو بماله به پای من. اول جدی نگرفتم ولی ديدم که يارو بيخيال نميشه عصبانی شدم و برگشتم که يک چيزی بهش بگم که با ديدن قيافه اش ناخودآگاه خندم گرفت فکر کنيد يک آدمی را ديدم حول و حوش چهل سال، نصف قد من با يک کله قد دوتا هندونه و دو تا چشم که از شدت گودی و سياهی دورش قشنگ ميشد حدس زد که چه ورزشکار فعاليه. تا من را ديد که برگشتم يک چيزی بگم هل شد و دستش را که توی جيب شلوارش بود شروع کرد گردوندن و گفت نميدونم اين پولم را کجا گذاشتم. منم که قيافه مفلوک و بدبختش رو ديدم دلم سوخت و بدون اينکه چيزی بهش بگم برگشتم و منتظر ايستادم که نوبتم بشه. ولی ظاهرا يارو که ديده بود که من هيچی بهش نگفتم فکر کرده بود ما اهل بخيه ايم لامروت بدتر از اول چسبوند به ما. حالا از يک طرف من خندم گرفته بود از اين عبدالله که وسط اداره منکرات هم دست از فعاليت بر نميداره از طرف ديگه دلم ميسوخت که سوژه بهتر از من گير نياورده بود و از طرف ديگه هم عصبانی بودم از دست شادی که ما رو گرفتار اين بی ناموس کرده بود.
خلاصه ديدم که کم کم ناموسی را که بيست و اندی سال حفظ کردم در يک صبح زيبای پائيزی، وسط اداره امر به معروف و نهی از منکر داره به باد ميره . با عصبانيت برگشتم و ديدم باز يارو شروع کرد دستشو تو جيبش گردوندن، آروم بهش گفتم مثل اينکه تو اين فاصله نه تنها پولت پيدا شده ، بلکه کلی هم بهره روش اومد. خنديد؛ وقتی ديدم ميخنده ديگه داغ کردم؛ يقش رو گرفتم و با دو سه تا فحش آبدار از صف انداختمش بيرون و بهش گفتم برو ته صف. ديگه بعدش نفهميدم که توی صف پشت کی ايستاده بود.
با بيسکويت ساقه طلايی کذايی برگشتم ديدم حميد حراسون اومد جلو و گفت که شادی را با محمد و شروين گرفتند و بردند توی اتاق تعزيرات . يعنی اون جايی که شلاق ميزنند. ظاهرا ميخواسته اون بيسکويت مادره را که خوشش نمی آمد بده به شروين اينا که همون موقع يکی از اين قاضی ها رسيد بوده واين صحنه بی ناموسی را ديده بوده و شادی را به همراه محمد و شروين و آلت جرم يعنی بيسکويت مادر برده بوده برای تعزير. من هم سراسيمه رفتم به اونجا و به سرباز دم درش گفتم که خانمم اون توست و اجازه داد برم تو. مجبور بودم يک فيلمی بازی کنم تا بتونم از اونجا درشون بيارم..توی اتاق را يک نگاه سريع کردم ديدم يک ميز بود که قاضيه پشتش نشسته بود و اينور ميز چند تا صندلی بود که بچه ها روی اونها نشسته بودند کنار ديوار. فرصت فکر کردن بيشتر نبود. با حالت هجومی وارد اتاق شدم و حمله کردم به سمت شادی و شترق زدم توی گوشش با اينکه دلم از دستش پر بود ولی خيلی دلم براش سوخت طفلک هاج و واج مونده بود که چی شده. البته اين اولين و آخرين باری بود که من تونستم از پس شادی بر بيام و از اين بابت خيلی حال داد.
بگذريم بعد از توگوشی يکی دو تا سرباز که اونجا بودند آمدند و من را گرفتند من هم به حالت اينکه دارم تقلا ميکنم از دستشون در بيام در فرم حمله ای همچنان بد و بيراه ميگفتم و داد ميزدم ميکشمت، با آبروی من بازی ميکنی، تا کی من بايد چوب ندونم کاری تورا بخورم، پدرت را در ميارم پات رو بذاری خونه جفت قلم های پات را ميشکونم و از اين دست بد و بيراه ها. قيافه شادی و شروين و محمد خنده دار بود وقتی من اينجوری داد و بيداد ميکردم. طفلک ها هاج و واج مونده بودند.
فيلمی که بازی کرده بودم اثر خودش را کرد. يارو قاضيه يا هر چی ديگه که پشت ميز نشسته بود من را دعوت به آرامش کرد و گفت که بشين. در حالی که ميشستم گفتم برادر جيگرم خونه چه جوری ميتونم بشينم به من بگيد باز چه آبرو ريزی کرده اين بی صفت. بعد هم در حالی که سرم را به پائين انداخته بودم و مثل پاندول سر وشانه ها را به چپ و راست می گرداندم با حالت گريان ناله ميکردم که برادر جان دلم خونه، دلم خونه برادر جان و با دست ميزدم روی پاهام. بچه ها که ديگه فهميده بودند که قضيه فيلمه سرشون را به حالت خجالت انداخته بودند پائين و هيچی نمی گفتند. يارو که حالا ديگه من را به عنوان عنصر متعهد باور کرده بود چايی خودش را گذاشت جلوی من و با صدای آرام رو به من گفت نسبت ايشان با شما چيست. چون ميدونستم اينجا ربطی به دادگاه اصليمون نداره ريسک کردم و گفتم حاج آقا زنمه. يارو با لحن دلسوزانه در حالی که سعی ميکرد بقيه آدمای توی اتاق نشنوند و من بيشتر از اين بی ابرو نشم گفت پسرم زن آدم هم جزو اموال آدمِه چه طوره که پول توی جيبت را مراقبی که ندزدند اين را هم بايد همين قدر مراقبت کنی. در حالی که نشون ميدادم خيلی مظطربم با صدای لرزون پرسيدم حاجی باز چه دسته گلی به آب داده . سرش را به علامت تاسف عميق چند بار تکان داد و گفت در مرکز نهی از منکر به پسر های غريبه بيس ـ ک ـ ويت تعارف کرده (تأکيد دارم به نحوه تلفظ بيسکويت). اين را که شنيدم با دو تا دست و با آخرين قدرت کوبيدم توی سر خودم طوری که فکر کنم کلم تکون خرد و ضجه زنان فرياد زدم وا مصيبتا . اين حرکتم اينقدر غير طبيعی بود که خود يارو حاجيه هم حيرون مونده بود من چرا همچين ميکنم. يک لحظه ترسيدم که نکنه زيادی شورش کرده باشم و يارو بفهمه که فيلمه ولی چاره ای هم نداشتم، بايد ادامه ميدادم. نشستم روی زمين و همچنان ضجه کنان ادامه دادم که ای خدا من را بکش که ديگه طاقت اين همه خفت را ندارم. حاجی اين بی صفت اصلا به خاطر همين بی آبرويی ها امروز اينجاست. بيرون اينجا هم آدامس تعرف کرده که گرفتنش، اونم کجا؟ توی صف سينما ، باز هم آدم نشده. بعد هم روم را کردم به شادی و داد زدم که امکان نداره ضمانتت را بکنم همينجا بايد بمونی وشلاق بخوری تا آدم شی. بعدش رومو کردم به سمت يارو و گفتم حاجی همينجا جلوی چشم من بايد تعزيرش کنيد تا بفهمه يک من ماست چقدر کره داره .
خلاصه آقا دردسرتون ندم، فيلم ها اثر کرد و يارو که ديد من خودم کاسه داغتر از آشم گفت ميتونيد بريد. تازه موقع در آمدن از اتاق هم من را کشيد کنار و گفت که خيلی هم بهش سخت نگير و با عطوفت کمکش کن تا اصلاح شه. بنده خدا فکر کرده بود من ممکنه يه بلايی سرش بيارم.
بگذريم وقت دادگاه اصلی رسيد و ما رفتيم بالا توی دفتر دادگاه برای کارهای اداری اوليه و وارد کردن مشخصات و از اين حرفها. چيزی که اونجا جالب بود اين بود که اونی که مشخصات را مينوشت گير داد به شروين. وقتی که نوبت شروين شده بود ازش پرسيد شغلت چيه گفت دندان پزشک پرسيد کجا کار ميکنی. گفت تازه ديروز فارغ التحصيل شدم. گفت پس بگو بيکاری، برای چه ميگی دندونپزشک. و تو دفترش وارد کرد شغل بيکار. حالا شروين داغ کرده بود و با يارو بحث ميکرد که بايد عوض کنی و شروع کرده بود با يارو يک به دو و بحث سياسی. اما قبل از اينکه کار بالا بگيره شروين را آروم کرديم و نشونديم. بعد هم توی دادگاه چون از قبل سفارش شده بوديم با يک تعهد کتبی قضيه فيصله پيدا کرد و آمديم بيرون.
پايان
0 Comments:
Post a Comment
بازگشت به صفحه اصلی