.comment-link {margin-left:.6em;}

بر ما چه گذشت

همه چيز از همه جا و البته خاطرات جوانی ـ عليرضا تمدن

Saturday, May 29, 2004

قبرستون ده امام ـ قسمت سوم

قبل از خواندن اين مطلب لطفا در آمارگيری این سايت در سمت راست صفحه شرکت کنيد.

برای خواندن قسمتهای قبلی به اينجا برويد.

با هر زحمتی بود وسايل سنگين و بد دست را از شيب تند قبرستون برديم بالا.
البته اين بالا بردن هم توام با اعمال شاقه بود. تمام اون شيب تند
گورستون پر بود از سنگ قبر های کج و معوج . اين يارو استاده هم گير داده
بود که پاتون را روی قبور نگذاريد . بی انصاف خودش با اينکه دستش خالی
بود ،از شدت شيب زياد داشت با مکافات و چهار دست و پا می آمد بالا اونوقت
به ما که هر کدوم چهل کيلو بار داشتيم گير داده بود رو سنگ ها نريم. به
هر حال رسيديم بالای تپه و با ديدن بنچ مارک مبارک سازمان نقشه برداری،
جميعا يک فاتحه ای به گور پدر اون کسی که اين دسته خر را يک همچی جای بی ربطی کاشته خونديم .

ديگه تقريبا تاريک شده بود . پروژکتورمون را اول ازهمه راه انداختيم و بعد هم شروع کرديم به سر هم کردن دوربين و بيسيم و باقی قضايا. با بيسيم بقيه ايستگاه ها رو چک کرديم تا مطمئن شيم که اونها هنوز زنده اند بعد هم هماهنگ کرديم برای ثبت اطلاعات لازم. فرم کار به اين صورت بود که سر ساعت های مشخص بايد با دو ايستگاه ديگه ارتباط برقرارميکرديم و در فاصله زمانی بين دو ارتباط به غير از يک مقدار کاغذ بازی کار ديگه ای نداشتيم. استاده که قربونش برم بعد از اينکه تجهيزات را نصب کرديم رفت پائين و توی مينی بوس خوابيد. مونديم ما چهار تا و يک قبرستون خرابه. برای اينکه ترس بهمون غلبه نکنه مشغول صحبت با هم شديم و شوخی ميکرديم و مسخره بازی در می آورديم . تو اين هيرو بيرامير عباس تنگش گرفت. يک اتاقک حدوداً دويست سيصد متر آنورتر روی تپه بود که احتمال می داديم توالت باشه. بهش گفتيم پاشو چراغ قوه را بردار برو کارت را بکن وبيا. گفت مگه از جونم سير شدم که به خاطر يک مدفوع ناقابل برم تا اونجا.
گفتيم خوب اشکال نداره ميری اگرهم چيزيت شد ميگيم شهيد راه مدفوعش شده
ديگه. آقا خلاصه از ما اصرار از اون انکار. داشت ميمرد از فشار اين جريان
ولی حاضر نبود از ما فاصله بگيره. ديگه کم کم داشت بنده خدا قضيش جدی
ميشد و حالش بد ميشد. ديديم چاره ای نيست بهش گفتيم برو يک گوشه تپه و
خودت را راحت کن، ما رو ناراحت. امير عباس هم بعد از اينکه يک شکم سير
تپه را صفا داد و يک چهار پنج کيلويی وزن کم کرد، شلوارش رو کشيد بالا و با اينکه سعی کرد با خاک روی کثافت کاريش را بپوشونه ولی برای بوی کثافت کاريش هيچ راهی نبود و بايد تحمل ميکرديم.

هنوز کارش درست و حسابی تموم نشده بود که ديديم يک جوونک لاغر و نحيفی با يک چوب دستی از سمت مخالف قبرستون يعنی آنور تپه آمد بالا. اينقدر بنده خدا مفلوک بود که هيچ رقم جای ترسيدن نداشت و تنها چيزی که بهش نمی خورد راهزنی بود. فکر کرديم بدبخت چوپونی چيزی بوده از گله جدا شده و گم شده ، گوسفندها هم لابد هر چی گشتند پيداش نکردند و برگشتند آخورشون . واقعا اينقدر عجيب بود ديدن يک بچه نحيف وسط اون بيابون برهوت که هيچ فکری غير از اين نمی شد راجع بهش کرد. يک سلامی کرد و يک جوابی گرفت و يک چرخی زد و نميدونم با دست چه علامتی داد که يک هو ديديم از چهار طرف تپه هفت هشت نفر تفنگ به دست آمدند بالا و محاصرمون کردند. تمام اين جريان از لحظه ای که پسره آمد بالا تا وقتيکه ريختند دورمون شايد دو دقيقه بيشتر طول نکشيد.

ادامه دارد