حاج آقا اژدها در دانشکده زبان دانشگاه آزاد - قسمت اول
.
تز پايان تحصيلات پدرام در رشته دندانپزشکی درباره موضوعی بود که برای انجام اون بايد از فک و دهان حدود ۲۰۰ جوان ۱۸ تا ۲۶ سال عکس نيمرخ و سه رخ می گرفت. از جمله بهترين جاها برای اين کار دانشگاه ها بود. من هم که اون زمان تازه ليسانسم را گرفته بودم و مثل اکثر ليسانسه های ديگه بيکار و علاف برای خودم می چرخيدم وقتی پدرام ازم خواست که برای اين پروژه کمکش کنم نه نگفتم. هر روز با دوربين و تشکيلاتمون می رفتيم يک دانشگاه. بعد از اينکه مدارکمون را که از طرف دانشگاه پدرام صادر شده بود نشون می داديم و مجوز می گرفتيم اتاقی در اختيارمون می گذاشتند و چند داوطلب پيدا می کرديم و عکس هاشون را می گرفتيم و می رفتيم سراغ دانشگاه بعدی.
همه چيز داشت خوب و عالی پيش می رفت تا اينکه نوبت رسيد به دانشکده زبان دانشگاه آزاد توی خيابون زعفرانيه. وارد شديم و طبق معمول از نگهبانی دم در سراغ دفتر فرهنگی دانشگاه را گرفتيم. نگهبانه در حالی که يک چشمش به ما بود و يک چشمش به معرفی ناممون با حالت مشکوکی پرسيد مطمئنيد که می خواهيد اين کار را توی اين دانشگاه بکنيد. ما هم گفتيم آره مگه چه اشکالی داره. آدرس اتاق حاج آقا پاچناری رو داد و گفت هيچی! بريد خوش باشيد. ما هم از همه جا بيخبر رفتيم سراغ اتاق حاج آقا برای گرفتن مجّوز. در زديم و رفتيم تو.
يک اتاق کوچيک بود که منشی آقا توش نشسته بود. وقتی صحبت از منشی و سکرتر ميشه معمولا آدم توقع داره که به يک جنس لطيف برخورد کُنه. ولی ما در مقابلمون با يک جوان تيپيکال بسيجی مواجه شديم که الحمدالله "اشدّا و الکفارش" کامل کامل بود ولی دريغ از يک اپسيلون "رحما و بينهم" . با ورود ما همچی نگاه غضبناکی به ما کرد که من گفتم صد در صد يکی از ما بابايی، ننه ای يا کس و کاريش را کشتيم و خودمون خبر نداريم. با همان حالت عصبانی پرسيد فرمايش. ما هم درخواستمون را با ترس و لرز گفتيم و خواهش کرديم که حاج آقا در رابطه با اين کار مساعدت کنند. در حالی که همچنان با نگاهش به ما فحش خوار و مادر می داد نيم نگاهی هم به مدارک ما انداخت و با حاج آق تماس گرفت. اونجا بود که تازه ما رحما و بينهمش را هم ديديم. همچين مرتيکه سبيل کلفت با اون يک من ريشش با دلبری پای تلفن با حاج آقا صحبت می کرد و در مورد ما را توضيح می داد که دست هر چه سکرتر کمر باريک مانتو کوتاه موافشون بود از پشت می بست. تو همون دو دقيقه صحبت، انقدر برای حاج آقا پای تلفن عشوه اومد که من گفتم بنده خدا حاجي اگر روزی دست کم ده بار با اين بابا پای تلفن اينطوری صحبت کُنه، بابت واجب الغسل شدن مداوم بايد يک دونه دوش بالای ميز کارش تعبيه کُنه.
خلاصه بعد از مراحل مقدماتی ما توفيق پيدا کرديم که وارد اتاق بزرگ و دلباز حاج آقا بشيم. حاج آقا پاچناری پشت ميزش نشسته بود و مشغول بررسی کاغذ هاش بود. وقتی سرش را بلند کرد برای چند ثانيه من و پدرام که داشتيم به سمت ميزش می رفتيم سر جامون خشکمون زد. خدا به سر شاهده، منی که عاشق فيلم های ژانر ترسناکم و از ديدن فيلم های دلهره آور لذت می برم با ديدن جمال حاج آقا طوری ترسيدم که بی اختيار دستم را گرفتم جلو وعقبم که مبادا خودم را خراب کنم. خدا وکيلی هيچی از گودزيلای ژاپنی ها کم نداشت. اون لحظات دربدر چشمم دنبال اين بود که يک کپسول آتش نشانی پيدا کنم که اگر حاج آقا دهن باز کرد و آتيش زبانه کشيد ما بتونيم از خودمون محافظت کنيم. روی پيشونيش يک جای مهری بود که من فکر کنم اگر پنجاه سال هم روزی هجده ساعت به جای ساييدن سر به مهر نرم و صاف پيشونيش را به مهر خاردار ميکوبيد يک همچين سوراخ عميقی ايجاد نمی شد. خيلی دلم می خواست که برم جلو و انگشتم رو بکنم توی سوراخ پيشونيش و ببينم که تا کجا ميره تو و آيا از اونور کلش در مياد يا نه. دوتا چشم هم داشت کاسه خون که همانطور که پيشتر گفتم جون می داد برای آزمايش گاه هايی که ميخواهند تست ادرار يا مدفوع بگيرند. کافی بود عکس چشماشو رو ديوار مستراح آزمايشگاه بزنند تا همه معده و مثانشون مثل موتور جت فعال بشه. خلاصه که چهره طرف از" Rated R" و اين حرف ها گذشت بود. من فکر ميکنم اگر اين توی يک مملکتی زندگی می کرد که حساب و کتابی داشت و دولتش برای جون شهرونداش ارزش قائل بود يا عمرن اجازه حضور در انظار عمومی نمی گرفت يا اگر می گرفت بايد از قبل دولت اعلام ميکرد که فلان روز فلانی داره از خونه اش مياد بيرون و کودکان و افراد سالخورده و کسانی که ناراحتی قلبی دارند از ورود به مکان های حضور حاج آقا خود داری کنند.
ولی جدای از اين شوخی ها حضور حاج آقا پاچناری در دانشگاه سبب خير بود، اين باعث ميشد که دانشجوها با ديدن ايشان به ياد شعائر مذهبيشون بيفتند و هيچ وقت نماز وحشت و دادن کفاره را فراموش نکنند. به پدرام گفتم که الحمد الله اين بچه ها درسته که قيافه های سوسولی و مغاير با شرع و مذهب دارند ولی خدا پدر حاج آقا را بيامرزه که باعث ميشه حد اقل نماز وحشت اين بچه ها هيچ وقت ترک نشه.
بعد از اينکه شوک اول ناشی از ديدن حاج آقا برطرف شد ما موضوع کارمون را با ايشان مطرح کرديم و اتفاقا بر خلاف تصور اوليه ما بنده خدا استقبال کرد و اتاق مجاور نگهبانی را در جلوی در دانشگاه در اختيار ما قرار داد تا بتونيم بساطمون را پهن کنيم و کارمون را آغاز کنيم. فقط گفت که چون دانشجوها درگير امتحان پايان ترم هستند دقت کنيم که شرايط طوری نشه که نظم دانشگاه به هم بريزه. ما هم قبول کرديم و رفتيم تا کار را شروع کنيم.
ادامه دارد
تز پايان تحصيلات پدرام در رشته دندانپزشکی درباره موضوعی بود که برای انجام اون بايد از فک و دهان حدود ۲۰۰ جوان ۱۸ تا ۲۶ سال عکس نيمرخ و سه رخ می گرفت. از جمله بهترين جاها برای اين کار دانشگاه ها بود. من هم که اون زمان تازه ليسانسم را گرفته بودم و مثل اکثر ليسانسه های ديگه بيکار و علاف برای خودم می چرخيدم وقتی پدرام ازم خواست که برای اين پروژه کمکش کنم نه نگفتم. هر روز با دوربين و تشکيلاتمون می رفتيم يک دانشگاه. بعد از اينکه مدارکمون را که از طرف دانشگاه پدرام صادر شده بود نشون می داديم و مجوز می گرفتيم اتاقی در اختيارمون می گذاشتند و چند داوطلب پيدا می کرديم و عکس هاشون را می گرفتيم و می رفتيم سراغ دانشگاه بعدی.
همه چيز داشت خوب و عالی پيش می رفت تا اينکه نوبت رسيد به دانشکده زبان دانشگاه آزاد توی خيابون زعفرانيه. وارد شديم و طبق معمول از نگهبانی دم در سراغ دفتر فرهنگی دانشگاه را گرفتيم. نگهبانه در حالی که يک چشمش به ما بود و يک چشمش به معرفی ناممون با حالت مشکوکی پرسيد مطمئنيد که می خواهيد اين کار را توی اين دانشگاه بکنيد. ما هم گفتيم آره مگه چه اشکالی داره. آدرس اتاق حاج آقا پاچناری رو داد و گفت هيچی! بريد خوش باشيد. ما هم از همه جا بيخبر رفتيم سراغ اتاق حاج آقا برای گرفتن مجّوز. در زديم و رفتيم تو.
يک اتاق کوچيک بود که منشی آقا توش نشسته بود. وقتی صحبت از منشی و سکرتر ميشه معمولا آدم توقع داره که به يک جنس لطيف برخورد کُنه. ولی ما در مقابلمون با يک جوان تيپيکال بسيجی مواجه شديم که الحمدالله "اشدّا و الکفارش" کامل کامل بود ولی دريغ از يک اپسيلون "رحما و بينهم" . با ورود ما همچی نگاه غضبناکی به ما کرد که من گفتم صد در صد يکی از ما بابايی، ننه ای يا کس و کاريش را کشتيم و خودمون خبر نداريم. با همان حالت عصبانی پرسيد فرمايش. ما هم درخواستمون را با ترس و لرز گفتيم و خواهش کرديم که حاج آقا در رابطه با اين کار مساعدت کنند. در حالی که همچنان با نگاهش به ما فحش خوار و مادر می داد نيم نگاهی هم به مدارک ما انداخت و با حاج آق تماس گرفت. اونجا بود که تازه ما رحما و بينهمش را هم ديديم. همچين مرتيکه سبيل کلفت با اون يک من ريشش با دلبری پای تلفن با حاج آقا صحبت می کرد و در مورد ما را توضيح می داد که دست هر چه سکرتر کمر باريک مانتو کوتاه موافشون بود از پشت می بست. تو همون دو دقيقه صحبت، انقدر برای حاج آقا پای تلفن عشوه اومد که من گفتم بنده خدا حاجي اگر روزی دست کم ده بار با اين بابا پای تلفن اينطوری صحبت کُنه، بابت واجب الغسل شدن مداوم بايد يک دونه دوش بالای ميز کارش تعبيه کُنه.
خلاصه بعد از مراحل مقدماتی ما توفيق پيدا کرديم که وارد اتاق بزرگ و دلباز حاج آقا بشيم. حاج آقا پاچناری پشت ميزش نشسته بود و مشغول بررسی کاغذ هاش بود. وقتی سرش را بلند کرد برای چند ثانيه من و پدرام که داشتيم به سمت ميزش می رفتيم سر جامون خشکمون زد. خدا به سر شاهده، منی که عاشق فيلم های ژانر ترسناکم و از ديدن فيلم های دلهره آور لذت می برم با ديدن جمال حاج آقا طوری ترسيدم که بی اختيار دستم را گرفتم جلو وعقبم که مبادا خودم را خراب کنم. خدا وکيلی هيچی از گودزيلای ژاپنی ها کم نداشت. اون لحظات دربدر چشمم دنبال اين بود که يک کپسول آتش نشانی پيدا کنم که اگر حاج آقا دهن باز کرد و آتيش زبانه کشيد ما بتونيم از خودمون محافظت کنيم. روی پيشونيش يک جای مهری بود که من فکر کنم اگر پنجاه سال هم روزی هجده ساعت به جای ساييدن سر به مهر نرم و صاف پيشونيش را به مهر خاردار ميکوبيد يک همچين سوراخ عميقی ايجاد نمی شد. خيلی دلم می خواست که برم جلو و انگشتم رو بکنم توی سوراخ پيشونيش و ببينم که تا کجا ميره تو و آيا از اونور کلش در مياد يا نه. دوتا چشم هم داشت کاسه خون که همانطور که پيشتر گفتم جون می داد برای آزمايش گاه هايی که ميخواهند تست ادرار يا مدفوع بگيرند. کافی بود عکس چشماشو رو ديوار مستراح آزمايشگاه بزنند تا همه معده و مثانشون مثل موتور جت فعال بشه. خلاصه که چهره طرف از" Rated R" و اين حرف ها گذشت بود. من فکر ميکنم اگر اين توی يک مملکتی زندگی می کرد که حساب و کتابی داشت و دولتش برای جون شهرونداش ارزش قائل بود يا عمرن اجازه حضور در انظار عمومی نمی گرفت يا اگر می گرفت بايد از قبل دولت اعلام ميکرد که فلان روز فلانی داره از خونه اش مياد بيرون و کودکان و افراد سالخورده و کسانی که ناراحتی قلبی دارند از ورود به مکان های حضور حاج آقا خود داری کنند.
ولی جدای از اين شوخی ها حضور حاج آقا پاچناری در دانشگاه سبب خير بود، اين باعث ميشد که دانشجوها با ديدن ايشان به ياد شعائر مذهبيشون بيفتند و هيچ وقت نماز وحشت و دادن کفاره را فراموش نکنند. به پدرام گفتم که الحمد الله اين بچه ها درسته که قيافه های سوسولی و مغاير با شرع و مذهب دارند ولی خدا پدر حاج آقا را بيامرزه که باعث ميشه حد اقل نماز وحشت اين بچه ها هيچ وقت ترک نشه.
بعد از اينکه شوک اول ناشی از ديدن حاج آقا برطرف شد ما موضوع کارمون را با ايشان مطرح کرديم و اتفاقا بر خلاف تصور اوليه ما بنده خدا استقبال کرد و اتاق مجاور نگهبانی را در جلوی در دانشگاه در اختيار ما قرار داد تا بتونيم بساطمون را پهن کنيم و کارمون را آغاز کنيم. فقط گفت که چون دانشجوها درگير امتحان پايان ترم هستند دقت کنيم که شرايط طوری نشه که نظم دانشگاه به هم بريزه. ما هم قبول کرديم و رفتيم تا کار را شروع کنيم.
ادامه دارد
0 Comments:
Post a Comment
بازگشت به صفحه اصلی