داستان من و فرهاد و الپر و مجتبی و اين لوگوی ضايع
.
الان که دارم اين مطلب را می نويسم شنبه صبح روز تعطيله؛ اما من توی دفتر کارم هستم. مجبور بودم بيام چون يک پروژه کاری هست که بايد تا دوشنبه تحويل بدم و هنوز خيلی عقبم. به غير از اون يک پروژه دانشگاهی دارم که بايد روز چهارشنبه در کلاس ارائه بدم و راجع بهش صحبت کنم که هنوز هيچ کاريش را نکردم. امروز جلسه وبلاگ نويسان در پالتاک هم هست که من به دليل فشار کاری زياد، احتمالا نمی تونم شرکت کنم.
اومده بودم دفتر که امروز يک کله تا شب کار کنم. ايميل ام را که باز کردم يک ايميل از فرهاد امده بود که لينک به يک مطلب از وبلاگش بود. اون را خوندم تا رسيدم به مطلب الپر. يک نگاه به سر تا پای مطلب انداختم. يک لوگوی ضايع ديدم و يک مطلب که هر چی می رفتم پائين تموم نمی شد. گفتم ولش کن بابا، اين علی هم مخ مفت گير آورده می خواد تيليت کنه، کلی کار دارم. بستمش و اومدم سراغ کارهام. ولی نمی دونم چه کرمی به جونم افتاد که رفتم دوباره سراغ مطلبش. می دونستم راجع به مجتبی سميعی نژاده و آزاد کردنش.
راستش رو بخوايد با ديد منفی شروع کردم به خوندنش. فکرم اين بود که اين آش اسم وبلاگ عوض کردن ها و اين لشگرکشی های وبلاگی ديگه داره خيلی شور می شه. فکر کردم اين بازی داره به سمتی می ره که بزودی ملت در جواب فراخوان های پر شور و هيجان ما شايد حد اکثر لطفی که بکنند اين باشه که اسم وبلاگ هاشون رو بگذارند "برو بابا دلت خوشه".
آره! دروغ نميگم! با اين ذهنيت شروع به خوندن مطلب الپر کردم و تصميم داشتم که اگر خيلی لجم گرفت يک جواب تند و تيز هم به اين پيشنهادات بدم و پروندش را برای هميشه توی وبلاگم ببندم. خوندم. اولش با يک شُک همراه بود. جهانگرد وزير IT خبر نداره که يک وبلاگ نويس زندانيه. بيشتر از اينکه از دست اون عصبانی بشم از خودم خجالت کشيدم. خجالت از اينکه چرا حتی يک بار هم به اين موضوع به طور جدی نپرداختم. حالا ممکنه که جهانگرد هم فيلم بازی کرده باشه ولی فکر می کنم، می بينم که اگر همه ما اين قضيه را جدی دنبال می کرديم، اون هم به اين راحتی نمی تونست فيلم بازی کنه.
خوندم و رفتم جلو تا اون جايی که به اين جملات رسيدم.
"آقاي شاهرودي صداقت را با جسارت همراه كرده. ما هم، به خاطر مجتبي و به خاطر آزادي، بايد حمايت را با فعاليت همراه كنيم. بايد بگوييم آقاي شاهرودي عزيز، اگر واقعا به حرفهايي كه زدي اعتقاد داري، يك جوان بيپناه و بيحامي الان در زندان است كه باباي هيچكارهاي دارد كه به شدت مريض است و خانوادهاش آه در بساط ندارند. آنوقت شب عيد امسال كه يك گروه خوشنام حقوقي دنبال كار را ميگيرند و تلاش ميكنند او و سيگارچي آزاد شوند، قاضي شما برايش 50 ميليون تومان وثيقه بريده. اين وثيقه با بدبختي جور ميشود، اما قاضي (يا چه ميدانم بازپرس، دادرس، هرچي!) وثيقه را في المجلس ميكند 150 ميليون تومان!! چرا؟ تا اين جوان جنوبشهري (و شايد كمي هم مغرور) كه احتمالا اصليترين گناهش يككمي كلكل با بازجو است كه ظاهرا در عرف آنها با نام «ارتداد و سب نبي» شناخته ميشود! شب عيد از زندان آزاد نشود. احتمالا بقيه داستان را، آقاي شاهرودي رئيس محترم قضايي، شما خوب ميدانيد: پدر سكته ميزند و راهي بيمارستان ميشود، مادر اشك ميريزد و كاري نميتواند... الي آخر."
اييييييييی بابا!!! ناخودآگاه اشکم راه افتاده بود. به خودم گفتم مردک خرس گنده! خجالت بکش! سنی ازت گذشته! خدا خفت نکنه الپر که اول صبحی با اين روضه ای که خوندی ما رو از کار و زندگی انداختی.
همکارم با يک ليوان قهوه و يک دستمال اومد بالای سرم و گفت پاشو اين قهوه رو بخور، يک نفسی بگير، باز بيا سر کار. بنده خدای از همه جا بی خبر که فکر می کرد اين اشک ها مال عقب بودن کاره بهم گفت داری خودت را داغون می کنی! گور بابای پروژه و کار! حالا تا دوشنبه تموم نشد که نشد؛ تو که نبايد اينقدر اذيت بشی. گفت پاشو برو يک آبی به دست و روت بزن يک نفسی تازه کن و بيا...
خلاصه که خوندن مطلب علی بد جوری من را تحت تاثير قرار داد و نظرم را نسبت به اين کار عوض کرد. من مطمئنم که وقتی الپر ميگه حرکت حساب شده جمعی ما می تونه منجر به آزادی مجتبی بشه از سر شکم نمی گه و يک چيزی می دونه که ميگه. بنابراين من به قول اون همکارم ميگم گور بابای کار و پروژه. اگر من بتونم با يک نوشته و يک نامه و يک پتيشن به آزادی يک انسان از زندان کمک کنم، اين نهايت بی معرفتيست که نکنم و کم بگذارم.
فکر می کنم که اين کار ارزشش از حمايت از گنجی هم بيشتره. به اين خاطر که گنجی آدم شناخته شده ايه که هزاران حامی پشت سرش داره و اين زندان رفتنش هم در نهايت به نفعش تموم خواهد شد. ولی اين جوون يک آدم تنها و بی پناهه که شايد به غير از من و ما و خودش هيچ حامی ديگه ای نداره و تنها چيزی که از اين زندان عايدش شده يا خواهد شد سکته پدر پيرشه و اشک و آه مادرش.
بنابرين من هم حمايت خودم را از آزادی مجتبی سميعی نژاد اعلام می کنم و لوگوی بد ترکيب الپر را هم می گذارم بالای مطلبم. هر چند که اينقدر اين لوگو ضايع است که ممکنه تاثير منفی داشته باشه. اميدوارم که هر چه زودتر هم تا قبل از آزادی مجتبی يکی اين لوگو را عوض کنه و برای الپر هم يک کلاس آموزش لوگوسازی توصيه می کنم.
پی نوشت- الان ديدم که سخن عزيز يک نامه بسيار خوب خطاب به شاهرودی آماده کرده که بی اجازه از ايشان عين نامه را اينجا می آورم و به شما دوستانی که وقت و حوصله نامه نوشتن نداريد هم توصيه می کنم از همين نامه استفاده کنيد.
"جناب آقاي شاهرودي! از شما خواهش مي کنم مجتبي سميع نژاد را آزاد کنيد!
جناب آقاي شاهرودي
من از شما به عنوان يک نويسنده تقاضا مي کنم، دستور آزادي مجتبي سميع نژاد را صادر فرماييد. مجتبي سميع نژاد جواني است که تنها به جرم نوشتن به زندان افتاده و طبق شنيده ها متهم به ارتداد است.
جناب آقاي شاهرودي
من مجتبي را نمي شناسم و چيز زيادي از او نمي دانم، ولي مي دانم به زندان انداختن يک جوان به جرم ابراز عقايدش، جز آسيب براي ايران و ايراني حاصل ديگري نخواهد داشت. حضرتعالي اگر آن سخنان را در جمع دادستان ها ايراد نمي فرموديد من هرگز اين نامه را خطاب به شما نمي نوشتم، ولي اگر حقيقتا آن حرف ها، حرف دل تان است، در شما اين قدرت را مي بينم تا دستور آزادي اين جوان را صادر کنيد.
جناب آقاي شاهرودي
جرم مجتبي سميع نژاد قتل و جنايت و غارت و چپاول نيست که نياز به بررسي و تشکيل هيئت داشته باشد. جرم او در حد حرف زدن يک جوان دانشجوست و نه بيشتر. من استدعا مي کنم براي اثبات صداقت کلام خودتان هم که شده اين جوان را آزاد کنيد.
جناب آقاي شاهرودي
من يک نويسنده ام و جز نوشتن کار ديگري نمي دانم. من يک منتقدم و جز انتقاد کار ديگري نمي توانم. ما آنچه مي نويسيم حرف و سخن بخشي از مردم اين سرزمين است. من از زبان اين مردم از شما تقاضا مي کنم مجتبي را آزاد کنيد.
با احترام"
0 Comments:
Post a Comment
بازگشت به صفحه اصلی