قبرستون ده امام ـ قسمت چهارم
برای خواندن قسمتهای قبلی به اينجا برويد.
در حالی که با فرياد می گفتند محاصرشون کنيد و نگذاريد در برند آمدند بالای تپه و ما رو دوره کردند. ديگه تقريبا مطمئن شده بوديم که اين يک حمله راهزنيه و ديگه کشته شدنمون قطعيه فقط منتظر بوديم ببينيم چه جوری می خواهند بکشندمون . ترس برمون داشته بود که نکنه حالا آخر عمری بهمون تجاوز هم بکنن و بی عفت بشيم. تو فکرم روزنامه ها را ميديدَم که تيتر زدند دانشجويان نقشه برداری پس از تجاوز به قتل رسيدند. طفلک پدر و مادرم چقدر خجالت زده می شدند. جالب اين بود که تمام اين حدوداً بيست سی ثانيه ای که من راجع به انواع مختلفی که احتمال ميدادم بکشندمون فکر ميکردم ؛ امير عباس با سعی فراوان خودش را رسونده بود به مدفوعش و با جديت فراوان در حال خاک ريختن و پاک کردن اون بود. همچين با جديت اين کار را ميکرد که ما فکر کرديم لابد يک چيزی ميدونه و اين جور کارها تو مرام راهزنی پوئن منفی داره و ممکنه تو نحوه کشتنش تفاوتهای اساسی قائل بشند .
توی همين فکرا بوديم که با ضربه قنداق فهميديم که بايد بريم پائين. بی انصافا توی اون شيب تند گير داده بودند که بايد دستتون را بگذاريد روی سرتون و بريد پائين. ما هم همانطور که تلوتلو خوران داشتيم ميرفتيم پائين با نااميدی توضيح ميداديم که آقا خدا شاهده ما دانشجوييم و استادمون هم پائين توی مينی بوسه. فکر ميکرديم شايد دلشون بسوزه و فقط بکشندمون و ديگه اون يکی کار و نکنن. وقتی رسيديم پائين ديديم استاده و رانندهه رو گذاشتند بيخ ديوار قبرستون رو به ديوار و دستشون هم روی سرشون دو سه نفر هم پائين ايستاده بودند مراقب استاده که يکيشون هم رئيسشون بود. رئيسه که آقا مهدی صداش می زدند حقاً رئيس بود. ماشالله يک سيصد کيلويی شيرين وزنش بود و به جای يک تفنگ دو تا دستش بود.
به هر حال وقتی که ماهم رفتيم ايستاديم بغل ديوار گورستون وردست استادمون و آقا مهدی شروع به حرف زدن کرد فهميديم که قضيه اون چيزی نيست که فکر ميکرديم . در واقع اين آقايون بسيج ده امام بودند و ما رو هم به تصور اينکه جاسوس هستيم و با دوربين و بيسيم مشغول کارهای جاسوسی برای اجانب، گرفتن. اونجا بود که برای اولين بار نه تنها از گرفتار شدن به دست برادران بسيج وکميته ناراحت نشدم بلکه خيلی هم حال کردم. آقا مهدی شروع کرد به سخنرانی که شما جاسوس های اسرائيلی مهدورالدميد و ريختن خونتون از اهم واجباته . لامذهبب نميگذاشت هم ما توضيح بديم تا می امديم يک چيزی بگيم داد ميزد که ساکت حرف نباشه.
ادامه دارد
در حالی که با فرياد می گفتند محاصرشون کنيد و نگذاريد در برند آمدند بالای تپه و ما رو دوره کردند. ديگه تقريبا مطمئن شده بوديم که اين يک حمله راهزنيه و ديگه کشته شدنمون قطعيه فقط منتظر بوديم ببينيم چه جوری می خواهند بکشندمون . ترس برمون داشته بود که نکنه حالا آخر عمری بهمون تجاوز هم بکنن و بی عفت بشيم. تو فکرم روزنامه ها را ميديدَم که تيتر زدند دانشجويان نقشه برداری پس از تجاوز به قتل رسيدند. طفلک پدر و مادرم چقدر خجالت زده می شدند. جالب اين بود که تمام اين حدوداً بيست سی ثانيه ای که من راجع به انواع مختلفی که احتمال ميدادم بکشندمون فکر ميکردم ؛ امير عباس با سعی فراوان خودش را رسونده بود به مدفوعش و با جديت فراوان در حال خاک ريختن و پاک کردن اون بود. همچين با جديت اين کار را ميکرد که ما فکر کرديم لابد يک چيزی ميدونه و اين جور کارها تو مرام راهزنی پوئن منفی داره و ممکنه تو نحوه کشتنش تفاوتهای اساسی قائل بشند .
توی همين فکرا بوديم که با ضربه قنداق فهميديم که بايد بريم پائين. بی انصافا توی اون شيب تند گير داده بودند که بايد دستتون را بگذاريد روی سرتون و بريد پائين. ما هم همانطور که تلوتلو خوران داشتيم ميرفتيم پائين با نااميدی توضيح ميداديم که آقا خدا شاهده ما دانشجوييم و استادمون هم پائين توی مينی بوسه. فکر ميکرديم شايد دلشون بسوزه و فقط بکشندمون و ديگه اون يکی کار و نکنن. وقتی رسيديم پائين ديديم استاده و رانندهه رو گذاشتند بيخ ديوار قبرستون رو به ديوار و دستشون هم روی سرشون دو سه نفر هم پائين ايستاده بودند مراقب استاده که يکيشون هم رئيسشون بود. رئيسه که آقا مهدی صداش می زدند حقاً رئيس بود. ماشالله يک سيصد کيلويی شيرين وزنش بود و به جای يک تفنگ دو تا دستش بود.
به هر حال وقتی که ماهم رفتيم ايستاديم بغل ديوار گورستون وردست استادمون و آقا مهدی شروع به حرف زدن کرد فهميديم که قضيه اون چيزی نيست که فکر ميکرديم . در واقع اين آقايون بسيج ده امام بودند و ما رو هم به تصور اينکه جاسوس هستيم و با دوربين و بيسيم مشغول کارهای جاسوسی برای اجانب، گرفتن. اونجا بود که برای اولين بار نه تنها از گرفتار شدن به دست برادران بسيج وکميته ناراحت نشدم بلکه خيلی هم حال کردم. آقا مهدی شروع کرد به سخنرانی که شما جاسوس های اسرائيلی مهدورالدميد و ريختن خونتون از اهم واجباته . لامذهبب نميگذاشت هم ما توضيح بديم تا می امديم يک چيزی بگيم داد ميزد که ساکت حرف نباشه.
ادامه دارد
0 Comments:
Post a Comment
بازگشت به صفحه اصلی