قبرستون ده امام ـ قسمت پنجم
برای خواندن قسمت قبلی به اينجا برويد.
آقا مهدی - رئيس گروه - دستور بازرسی بدنی داد.حالا صحنه را مجسم کنيد که ما چهار تا با استاده و راننده بيخ ديوار قبرستون ايستاديم؛ رئيس بسيجی ها جلوی مينی بوس سمت چپ ما ، بقيشون هم ما رو حلقه کرده بودند. با دستور آقا مهدی برای بازرسی بدنی، عين صحنه ای که توی فوتبال پنالتی ميزنند و بعدش تمام بازيکن ها مياند توی محوطه جريمه به سمت گل؛ برادران عذب بسيجی هفت هشت نفری با هم هجوم آوردند برای امر شيرين بازرسی بدنی. مثل اين بود که بهترين قسمت اين بازی جاسوس گيريشون همين تيکه بود. خلاصه هر کدوم آمدند سراغ يکی از ما و يکی دوتاشون هم بندگان خدا چيزی بهشون نرسيد.
حالا جالب اين بود که بابايی که به پست استادمون خرده بود همچين با تمام وجود بازرسی بدنی ميکرد که من پيش خودم گفتم اين بدبخت همين الانه که واجب الغسل بشه. حالا باز استاده جوون بود و يک بر و رويی هم داشت ولی من تو کف اونی بودم که مشغول مالوندن يا بازرسی بدنی پيرمرد راننده بود. همچين مناطق حساس اين پيرمرد بدبخت را می چلوند که هر کی نمی دونست فکر ميکرد که پيرمرده جنيفر لوپزه و پسر بسيجی هم بن افلک . صحنه يک جوری بود که آدم ناخودآگاه ياد فيلم های لاندابوزانکا می افتاد.
در طول مدتی که امر خطير بازرسی بدنی در حال انجام بود و تمامی سوراخ های موجود به اضافه چند تا سوراخ اضافی بررسی می شد آقا مهدی پانصد کيلويی مشغول بازپرسی از ما بود. هر چی ما ميگفتيم نره اون ميگفت بدوش . می پرسيد کی از اسرائيل وارد شديد ، با هواپيما آوردند پيادتون کردند يا با چتر نشستيد ، چه اطلاعاتی را داريد جمع آوری ميکنيد و رابطتون توی ايران کيه. حالا هر چی ما ميگفتيم که دانشجوييم يارو اصلا نمی شنيد و سوالات خودش را ميکرد. صحنه را تصور کنيد که ما شيش تا بيخ ديوار در حال بازرسی بدنی با اعمال شاقه، اين بابا هم با اون هيکلش در حالی که توی هر دستش يک تفنگ بود می آمد بالای سر تک تک ما و اين دری وری ها را ميپرسيد. فکر کنيد آدم چه حالی داره وقتی که يکی داره تخماتونرا ميکشه يکی ديگه هم بالای سرتون با دو تا تفنگ مشغول پرسيدن از چتريه که باهاش نشستيد برای جاسوسی.
خلاصه بعد از اينکه بازرسی تمام شد هر انچه که مدرک از توی پروپاچه ما و از توی مينی بوس جمع کرده بودند بردند و تحويل آقا مهدی دادند. ايشان هم پس از بازرسی مدارک ما شامل کارت های دانشجويی، سربرگ های دانشگاه، ابزاری که برچسب های دانشگاه را داشت و البته عجز و لابه های ما بالاخره باور کرد که ما دانشجوييم و جاسوس نيستيم. با اثبات اين موضوع بنده خدا خيلی پکر شد که طعمه به اين خوبی از دست رفته. احتمالا توی ذهنش داشته فردا صبح را مجسم می کرده که ماها را با چشمبند و دست بسته عين گروگانهای سفارت آمريکا رديف کرده و خودش پيشاپيش ميره و ما هم به دنبالش و تمام عکاس ها و خبرنگار ها هم مشغول تهيه گزارش از اين کشف بزرگ و خنثی کردن عمليات موساد در گورستان ده امام ورامين هستند. بنده خدا اينقدر حالش گرفته شده بود که يک جورايی شرمنده شديم که انقدر اصرار کرديم به جاسوس نبودنمون ولی ديگه کاريش نميشد کرد.
ما همچنان رو به ديوار قبرستون ايستاده بوديم که آقا مهدی، راننده را که گفته بودم توی گروه ما از همه مسن تر بود صدا کرد و گفت شما تشريف بياريد اينجا. بعد از اينکه باهاش دست داد ازش عذرخواهی کرد و باهاش روبوسی کرد و شروع کرد خطاب به راننده ما و بسيجی ها در وصف علم سخنوری کردن که آقا ما به علم احترام ميگذاريم و شما برای ما احترامتون واجبه وعذر ميخواهيم اگر با استاد ارزشمندی مثل شما اينگونه برخورد کرديم. اونجا بود که تازه شصتمون خبردار شد که آقا مهدی؛ راننده را با استادمون اشتباه گرفته. البته بايد بهش حق ميداديم؛ از بس که اين استاده، بيچاره و خاک بر سر بود. ببينيد چقدر ترسو بود که در حالی که اين آقا مهدی فهميده بود اشتباه کرده و داشت عذر خواهی ميکرد اين بابا همچنان رو به ديوار قبرستون مشغول لرزيدن بود. اينقدر می ترسيد که آدم فکر ميکرد نکنه واقعا اين بابا جاسوسه و ما خبر نداريم، شايدم از قسمت بازرسی بدنی خوشش آمده بود و منتظر بود بلکه باز بياند و بگردنش. خلاصه با پا در ميانی ما و باقی بسيجی ها استاده راضی شد که بيخيال ديوار قبرستون بشه و بره با آقا مهدی مذاکره کنه.
آقا مهدی - رئيس گروه - دستور بازرسی بدنی داد.حالا صحنه را مجسم کنيد که ما چهار تا با استاده و راننده بيخ ديوار قبرستون ايستاديم؛ رئيس بسيجی ها جلوی مينی بوس سمت چپ ما ، بقيشون هم ما رو حلقه کرده بودند. با دستور آقا مهدی برای بازرسی بدنی، عين صحنه ای که توی فوتبال پنالتی ميزنند و بعدش تمام بازيکن ها مياند توی محوطه جريمه به سمت گل؛ برادران عذب بسيجی هفت هشت نفری با هم هجوم آوردند برای امر شيرين بازرسی بدنی. مثل اين بود که بهترين قسمت اين بازی جاسوس گيريشون همين تيکه بود. خلاصه هر کدوم آمدند سراغ يکی از ما و يکی دوتاشون هم بندگان خدا چيزی بهشون نرسيد.
حالا جالب اين بود که بابايی که به پست استادمون خرده بود همچين با تمام وجود بازرسی بدنی ميکرد که من پيش خودم گفتم اين بدبخت همين الانه که واجب الغسل بشه. حالا باز استاده جوون بود و يک بر و رويی هم داشت ولی من تو کف اونی بودم که مشغول مالوندن يا بازرسی بدنی پيرمرد راننده بود. همچين مناطق حساس اين پيرمرد بدبخت را می چلوند که هر کی نمی دونست فکر ميکرد که پيرمرده جنيفر لوپزه و پسر بسيجی هم بن افلک . صحنه يک جوری بود که آدم ناخودآگاه ياد فيلم های لاندابوزانکا می افتاد.
در طول مدتی که امر خطير بازرسی بدنی در حال انجام بود و تمامی سوراخ های موجود به اضافه چند تا سوراخ اضافی بررسی می شد آقا مهدی پانصد کيلويی مشغول بازپرسی از ما بود. هر چی ما ميگفتيم نره اون ميگفت بدوش . می پرسيد کی از اسرائيل وارد شديد ، با هواپيما آوردند پيادتون کردند يا با چتر نشستيد ، چه اطلاعاتی را داريد جمع آوری ميکنيد و رابطتون توی ايران کيه. حالا هر چی ما ميگفتيم که دانشجوييم يارو اصلا نمی شنيد و سوالات خودش را ميکرد. صحنه را تصور کنيد که ما شيش تا بيخ ديوار در حال بازرسی بدنی با اعمال شاقه، اين بابا هم با اون هيکلش در حالی که توی هر دستش يک تفنگ بود می آمد بالای سر تک تک ما و اين دری وری ها را ميپرسيد. فکر کنيد آدم چه حالی داره وقتی که يکی داره تخماتونرا ميکشه يکی ديگه هم بالای سرتون با دو تا تفنگ مشغول پرسيدن از چتريه که باهاش نشستيد برای جاسوسی.
خلاصه بعد از اينکه بازرسی تمام شد هر انچه که مدرک از توی پروپاچه ما و از توی مينی بوس جمع کرده بودند بردند و تحويل آقا مهدی دادند. ايشان هم پس از بازرسی مدارک ما شامل کارت های دانشجويی، سربرگ های دانشگاه، ابزاری که برچسب های دانشگاه را داشت و البته عجز و لابه های ما بالاخره باور کرد که ما دانشجوييم و جاسوس نيستيم. با اثبات اين موضوع بنده خدا خيلی پکر شد که طعمه به اين خوبی از دست رفته. احتمالا توی ذهنش داشته فردا صبح را مجسم می کرده که ماها را با چشمبند و دست بسته عين گروگانهای سفارت آمريکا رديف کرده و خودش پيشاپيش ميره و ما هم به دنبالش و تمام عکاس ها و خبرنگار ها هم مشغول تهيه گزارش از اين کشف بزرگ و خنثی کردن عمليات موساد در گورستان ده امام ورامين هستند. بنده خدا اينقدر حالش گرفته شده بود که يک جورايی شرمنده شديم که انقدر اصرار کرديم به جاسوس نبودنمون ولی ديگه کاريش نميشد کرد.
ما همچنان رو به ديوار قبرستون ايستاده بوديم که آقا مهدی، راننده را که گفته بودم توی گروه ما از همه مسن تر بود صدا کرد و گفت شما تشريف بياريد اينجا. بعد از اينکه باهاش دست داد ازش عذرخواهی کرد و باهاش روبوسی کرد و شروع کرد خطاب به راننده ما و بسيجی ها در وصف علم سخنوری کردن که آقا ما به علم احترام ميگذاريم و شما برای ما احترامتون واجبه وعذر ميخواهيم اگر با استاد ارزشمندی مثل شما اينگونه برخورد کرديم. اونجا بود که تازه شصتمون خبردار شد که آقا مهدی؛ راننده را با استادمون اشتباه گرفته. البته بايد بهش حق ميداديم؛ از بس که اين استاده، بيچاره و خاک بر سر بود. ببينيد چقدر ترسو بود که در حالی که اين آقا مهدی فهميده بود اشتباه کرده و داشت عذر خواهی ميکرد اين بابا همچنان رو به ديوار قبرستون مشغول لرزيدن بود. اينقدر می ترسيد که آدم فکر ميکرد نکنه واقعا اين بابا جاسوسه و ما خبر نداريم، شايدم از قسمت بازرسی بدنی خوشش آمده بود و منتظر بود بلکه باز بياند و بگردنش. خلاصه با پا در ميانی ما و باقی بسيجی ها استاده راضی شد که بيخيال ديوار قبرستون بشه و بره با آقا مهدی مذاکره کنه.
0 Comments:
Post a Comment
بازگشت به صفحه اصلی