.comment-link {margin-left:.6em;}

بر ما چه گذشت

همه چيز از همه جا و البته خاطرات جوانی ـ عليرضا تمدن

Friday, October 08, 2004

عشق به شهوت و شهرت من را به دام باند عنکبوت انداخت

پاورقی جديد کيهان (ببخشيد جوانان) به قلم ح ـ شريعتمداری (ببخشيد رـ اعتمادی)




اين يک داستان واقعی است. به شما توصيه می کنم که بخوانيد مبادا که قربانی بعدی شما باشيد.
کليه حوادث، مکان ها و اسامی که در اين داستان استفاده شده واقعيست.

گوشی را که برداشتم صدايی بغض آلود از آن سوی خط سلام داد و پرسيد آقای شريعتمداری؟ جواب دادم خودم هستم بفرمائيد. چند لحظه هيچ صدايی جز خش خش ممتدی که نشان از دوری فاصله داشت نمی آمد. تکرار کردم بفرمائيد من شريعتمداری هستم. بيشتر دقت کردم، صدای هق هق خفيفی را در آن سوی خط احساس کردم. بغضی بود که ترکيده بود و اشکی که ديگر يارای ماندن در قفس آن چشمان غمزده را نداشت. مي خواست که قفس را بشکند و آزاد شود.

اندکی تامل کردم تا آرام شود. چند دقيقه ای بر همين منوال گذشت. کم کم آرام گرفت و من از او خواستم که انچه که بر او گذشته را توضيح دهد. شروع به صحبت کرد:

بعد از سی و شش سال زندگی حالا فهميدم که بيست سال آن را در ظلمت و گمراهی به سر بردم. بيست سالی که از يک عشق آتشين ناشی از هوا و هوس و غرايز جنسی و شهوانی شروع شد و با ورود به باند مخوف عنکبوت به کثيف ترين روابط جنسی و در نهايت جاسوسی و دريوزگی و بدنامی ختم شد.

پسری بودم اهل درس و مدرسه. خانواده خوبی داشتم. مومن و گرم و صميمی. وضع مالی پدرم خوب بود و زندگی راحتی داشتم. هر انچه که مي خواستم برايم فراهم بود. در مدرسه هميشه شاگرد اول بودم. از نظر اخلاقی هم يک شاگرد نمونه. در تمام طول دوران مدرسه نماز و روزه ام قطع نمی شد. با صوت خوش هر صبحگاه قرآن می خواندم و ظهرها موذن بودم. در بسيج محل عضو بودم و شعار مرگ بر آمريکا و مرگ بر اسرائيل از دهانم نمی افتاد. در تمام راهپيمايی ها در صف اول بودم.

تا سن ۱۶ سالگی همه چيز به خوبی پيش می رفت. تا اينکه آن روز شوم سر رسيد. تولد ۱۶ سالگی من بود و خانواده مهربان من جشن کوچکی در محيط گرم خانوادگی برايم فراهم ديده بودند. عموی من به عنوان کادو يک دستگاه آتاری به من داد به همراه يک بازی به نام ميس ايز پک من( Mrs Pacman) . [ لحن صدايش در آن سوی خط عوض شد، سکوت کرد و بغضش دوباره ترکيد و با هق هق گريه ادامه داد.] علارغم اينکه جوانی بودم تازه بالغ، هيچوقت به دليل تعليمات صحيح دينی که داشتم دست از پا خطا نکرده بودم و تا آن روز چشم به هيچ نامحرمی نينداخته بودم ولی آن لحظه نفهميدم که چی شد. با ديدن عکس ميس ايز پک من بر روی جلد آن بازی در يک آن دلم ريخت. چشم های لوند، گل سر زيبای صورتی و از همه زيباتر خنده دائمی روی صورتش. تا آخر شب نفهميدم که چطور گذشت و چه شد فقط به خاطر دارم که ديگه نتوانستم چشم ازش بردارم. انقلابی در درونم به وجود آماده بود عقلم به من می گفت که اين شهوتی گذرا بيش نيست و تو نبايد اسير شهوت بشی ولی دلم از عشق خبر می داد عشقی آتشين و سوزان. حال آنکه اشتباه می کردم. آن شيطان درون من بود که به شکل غريزه کثيف جنسی در حال فوران در بند بند وجودم بود. آن شب تا صبح چشم به هم نگذاشتم و تمام مدت به آن صورت خندان زيبا فکر می کردم. غافل از اين بودم که در پس آن چهره خندان و به ظاهر معصوم چه شيطانی نهفته است. از آن روز به بعد بدبختی های من شروع شد. بيشتر اوقات من با ميس ايز پک من سپری می شد. کاملا وجودم را در اختيار او قرار داده بودم حتی اين عشق دروغين چنان چشمان من را کور کرده بود که حتی فکر نمی کردم که رابطه با يک زن شوهردار زنای محسنه است و حرام موکد. آن شيطان هپی فيس نما هم دور از چشم مستر پک من، من را وسيله ای برای رسيدن به اهداف شوم خود قرار داده بود. به اين بهانه که دشمنانی دارد که در تعقيبش هستند، دائم مرا به کوچه های تنگ و پر پيچ و خم می برد و از من می خواست که ...
و من ساده دل هم شده بودم غلام حلقه به گوش او و تمايلات جسمی خودم.

اين داستان ادامه دارد