.comment-link {margin-left:.6em;}

بر ما چه گذشت

همه چيز از همه جا و البته خاطرات جوانی ـ عليرضا تمدن

Wednesday, March 31, 2004

خبر بد

ژاله کاظمی دوبلور و گوينده قديمی تلويزيون بر اثر يک بيماری مزمن در آمريکا در گذشت. روحش شاد.

Tuesday, March 30, 2004

ل مثل لينک

تيم ملی با لس آنجلس گالکسی چهار شنبه ۲۸ آپريل ساعت ۷:۳۰ شب در رزبال پاسادنا. ايرانيای اين دور و بر، بشتابيد که غفلت موجب پشيمانيست.

مصاحبه های نوروزی بی بی سی با هنرمندها ، ورزشکارها و نويسنده های ايرونی. همه را گوش کنيد. خيلی باخالند.

جشن فارغ التحصيلی - قسمت هشتم

رسيديم به اداره منکرات ترکمنستان و پيادمون کردند. رفتيم در اتاقک ورودی برای امضا کردن فرم ورود . چراغ علی هم اومد و شروين که سر قضيه دستبند زدن خيلی از دستش شاکی بود برگشتو يک نگاه چپ چپی بهش کرد و يک چيزی هم زير لبی گفت که ما هيچ کدوم نفهميدم ولی مثل اينکه چراغ علی شنيده بود چون از اون ور ميزعين جکی چان پريد اينور و يقه شروين رو گرفت و شروع کرد مشت و لگد پروندن، شروين هم که کم شاکی نبود داشت دفاع متهورانه ای انجام ميداد. خلاصه در يک آن ما ديديم که اونجا شد دشت کربلا.
تصور کنيد که توی اون اتاق ۳ در ۴ يارو افتاده بود رو سر شروين و د بزن. من و حميد و ممد و دو تا سرباز هم که اونجا بودند سعی داشتيم که جو رو آروم کنيم و از هم سواشون کنيم، دخترها هم به همراه مامان شادی و باقی پدر مادرايی که تا اون موقع خبردار شده بودند بيرون اتاق مشغول اجرای سمفونی شماره ۹ کويتی پور بودند و بساط جيغ زدن و فرياد فراهم که ولش کن، کشتيش بيشرف و از اين دست حرفها.
البته من هم به هوای سوا کردن نامردی نکردم و يکی دو تا بشکون از گروهبان چراغ علی گرفتم.و اونجا بود که فهميدم اين اسلحه خانم ها چقدر بعضی مواقع بدرد بخوره.
خلاصه با آمدن افسر نگهبان شب پاسگاه که قرار بود مارو از چراغ علی تحويل بگيره قائله فيصله پيدا کرد. گروهبان چراغ علی خوشگل ما هم که ديگه لحظات آخر را با ما ميگزروند يه دو سه تا فحش آبدار هم به اون که بشکونش گرفته بود - يعنی من - داد و پرونده رو تحويل داد و رفت. خدا خيرش بده که اين دم آخری هم از فحش و کتک کم نگذاشت و خواست که خاطرت خوب ما رو تکميل کنه. به هر حال با دلی شاد و قلبی اميدوار و ضميری مطمئن، به فضل خدای متعال از خدمت برادر گروهبان چراغ علی مرخص شديم و با يک پرونده خوشگل، رفتيم زير دست افسر اداره منکرات.
اين يکی بر خلاف اونايی که تا حالا ديده بوديم قيافه خوبی داشت.سيبيل، بدون ريش، موی سياه و وزوزی و شکم گندش در مجموع قيافه مهربونی ازش ساخته بود که آدم رو ياد جانی خرسه توی رابين هود می انداخت.
اين بابا مارو برداشت برد توی اتاقش و نشوندمون روی صندلی. به شروين ؛احتمالا به خاطر کتک هايی که خورده بود؛ بيشتر از همه حال داد و برد نشوندش روی صندلی بغل دست خودش. بعد هم يه چايی داغ برامون گفت بيارند که اين يکی بعد از اين همه مکافات از همه چی بيشتر حال داد.ناکس علارغم اون شکم گده و سبيل پرپشتش، عجيب شبيه فلورانس نايتينگل به نظر می رسيد .
ولی بر خلاف ما ظاهرا به دخترها خيلی خوش نميگذشت چون طفلکها رو انداخته بودند توی يه اتاق ۲ در۳ با دو نفر ديگه که ظاهرا يکيشون از فواحش محترم تهران و حومه بوده و اون يکی هم خانم رئيسش. وقتی که شادی و اون يکی دوستمون را ديده بودند خيلی هم ذوق کرده بودند و خانم رئيسه ؛ بی پدر مادر؛ حتی پيشنهادات کاری هم به شادی اينا داده بوده.
برگرديم به اتاق خنک و باحالی که ما نشسته بوديم و داشتيم چايی ميزديم. افسره خيلی باحال بود و سر شوخی را باز کرده بود و بگو بخند رديف بود. فقط نميدونم با قيافه من حال نکرده بود يا چی بود که با من خيلی حال نمی کرد. هی دو دقيقه يکبار به من ميگفت برو بيرون واستا بچه سوسول. رفقامون هم که ،دمشون گرم آخر رفاقت، بهش خط ميدادند که چه جوری سر بسر من بذاره. بنابراين با لطف رفقا من بيشتر زمان را بيرون اتاق در حالت دو دست و يک پا بالا، مدل مدرسه ايستاده بودم و دوستای عزيزم هم به همراه خرس مهربون تو اتاق نشسته بودند ، چايی ميخوردند و گل ميگفتند و گل ميشنفتند. اتافاقا همونجا بود که شروين تونست برای اولين بار يکی را راضی کنه که بياد زير دستش بشينه تا دندوناشو درست کنه. يارو افسره هم با اينکه ريسک بزرگی کرد ولی بد نديد و بعدش هم تمام فک و فاميلش را برد پيش شروين. خلاصه يارو با اينکه با من چپ افتاده بود ولی آدم خوبی بود و طرفهای پنج صبح هم سند ازمون گرفت و فرستادمون خونه تا فردا ساعت هشت صبح که بايد ميرفتيم دادگاه.

Sunday, March 28, 2004

دو تيتر و دو نتيجه

تيتر يک ـ
استاد سابق، ايويچ در ديدار با جناب آقای مايلی گهن: ای کاش من هم يک اطلاعاتی بودم.

تيتر دو ـ
حضرت آقای دادـکان در ديدار با جناب آقای مايلی گهن : من اطلاعاتی نيستم ولی اطلاعاتی ها را دوست دارم.

نتيجه اخلاقی اول ـ
فرمايشات بزرگان هميشه با تغييرات کوچک تعميم پذيره .

نتيجه اخلاقی دوم ـ
دم اون خانواده ها گرم که موقع گرفتن شناسنامه اسم و فاميل بامسما و بامعنی برای خودشون انتخاب کردند .

Friday, March 26, 2004

موج دوم، ويترين وبلاگ های فارسی

"ما زنده به آنيم که آرام نگيريم ، موجيم که آسودگی ما عدم ماست . موج دوّم با هدف فراهم آوردن شرايط بهتر ديده شدن و بيشتر ديده شدن وبلاگ های فارسی آغاز به کار کرده. اگر دنيای وبلاگ های فارسی را روزنامه ای چند هزار صفحه، با نظرگاه ها و ديدگاه های مختلف بدانيم، موج دوم سعی بر آن خواهد داشت که صفحه اول اين روزنامه وبلاگی باشد."

خوب، بالاخره موج دوم با پيش درآمد بالا راه افتاد، اگر اين چند وقت اخير نتونستم "بر ما چه گذشت" را به روز کنم به خاطر اين بود که سخت درگير راه اندازی موج دوم بودم. اين موج دوم که بنرش را سمت راست صفحه می بينيد در واقع يک جور روزنامه وبلاگيه که خلاصه مطالب وبلاگهای فارسی را به همراه لينک به اصل مطلب نقل ميکند.
تا جايی که من ميدونم در بين وبلاگ های فارسی اين اولين باره که اين کار با اين گستردگی و تنوع داره انجام ميشه. مثل هر کار تازه ديگه اين کار ممکنه موفق بشه و گسترش پيدا بکنه و يا اينکه شکست بخوره و پروندش بسته شه. آينده اون هر چی هست، بستگی به استقبال شما وبلاگ نويس ها و خواننده ها داره. در واقع بر خلاف اينجا که من بيشتر به خاطر دل خودم می نويسم. در موج دوم هدفم اطلاع رسانی و دادن يک خدمته. حالا اگه ملت دلشون خواست، موج دوم ادامه پيدا ميکنه وگرنه که من خوشحال خواهم بود که ميتونم به جای چهار ساعت، پنج ساعت در روز بخوابم.
بنابر اين بريد نگاه کنيد، اگه خوشتون اومد، حمايتش کنيد و هر روز سر بزنيد. اگر هم اشکالی ديديد، که حتما زياد خواهيد ديد، بايد،و تأکيد ميکنم بايد به من بگيد.
از اشکالات موج دوم گفتم. مطمئنا خيلی اشکالات هست. مقدار متنابهی از اين اشکالات فنی است. يک تعداد هم محتوايی است .از بين اينها يک سری را من خودم هم ميدونم ولی تصميم ندارم فعلا براشون وقت صرف کنم به خاطر اينکه مطمئن نيستم که استقبال از کار مدل گوجه گنديده ايست يا گل و گلابی. يک مقدار از مشکلات هم هست که من ازش خبر ندارم و شما قراره که به من کمک کنيد برای اصلاحش.
يک چيز هايی هم هست که در طول روز های آينده تا اول ارديبهشت که آغاز رسمی کار موج دومه اصلاح خواهد شد. از جمله اضافه کردن تعداد بسيار بيشتری از وبلاگ های خوب و با کيفيت در ليست اعضای آزمايشی و دادن تنوع بيشتر به ليست از نظر موضوعی.
تا ببينيم چی پيش مياد

Tuesday, March 23, 2004

بزودی در بر ما چه گذشت : خاطرت يک وبگرد از خود جهنم

Sunday, March 21, 2004

وکيل مجلس از نوع ششم

اولی : بابات چکارست؟
دومی : بابام وکيل مجلسه .
اولی : کارش چيه ؟
دومی : برای مملکت قانون وضع ميکنه. بابای تو چکارست .
اولی : بابای من پاسبونه.
دومی : چکار ميکنه ؟
اولی : پنج تومان ميگيره، ميشاشه به قانونی که بابات وضع ميکنه .

Friday, March 19, 2004

حسين من مخالفم

من به شخصه معتقدم که هميشه بايد حرف را شنيد و از گوينده در گذشت. به عبارت ديگه ممکنه که خيلی مواقع گوينده را به خاطر حرفی که زده بشه قضاوت کرد اما هيچوقت و تأکيد ميکنم هيچ وقت نبايد حرف را به خاطر گوينده اش قضاوت کرد. برای مثال اگر فردی مثل حسينيان برنامه چراغ يا مثلا حسنی اروميه که اصلا از ديد من از يه دنيای ديگه هستند و توی عالم خودشونند بيايند و چهار کلمه حرف بزنند که از ديد من منطقی باشه من نميتونم چشمامو ببندم و بگم چون اينو حسينيان ميگه من باهاش مخالفم و درست نيست. بر عکسش هم صادقه، به اين معنی که اگه يکی مثل حسين درخشان که زمينِه فکريش با من و خيلی ها مثل من يکيه، يه حرفی بزنه که از ديد من جای بحث داشته باشه بدون توجه به اينکه حسين گفته نقدش ميکنم. خصوصا وقتی که بدونم که اين حرف ممکنه زمينه ساز تحولی بشه که از ديد من خوشايند نيست. در واقع چون فکر ميکنم خيلی از ما خود آگاه و يا ناخود آگاه حرف را به خاطر گوينده اش قضاوت ميکنيم و چون حسين بحث کمک مالی رو مطرح کرده و اين نگرانی هست که داستان پول بازی همه گير بشه، واجب ديدم که بحث را باز بکنم.

مقوله کمک مالی از طريق Found Raising يا همان جمع آوری اعانه و يا اشتراک ساليانه اگر چه که در وبلاگهای انگليسی امريست اگر چه محدود، ولی مسبوق به سابقه، اما اين مبحث در وبلاگستان فارسی برای اولين بر هست که مطرح ميشود و اون هم از جانب چه کسی ؟ حسين درخشان.

درباره حسين دو سه نکته هست که فکر ميکنم همه جدای از اينکه باهاش موافق باشند يا مخالف بهش معترفند.اول اينکه وبلاگستان فارسی که الان بالغ بر ۲۰۰۰۰ عضو داره نتيجه تلاش اين آدم خود بزرگ بين بود که بعدها شد سردبيرخودش. ديگر اينکه در طول اين دو سه سال بسياری از Movement ها يا همان جنبش های اجتماع ايرانی نتيجه تلاش های اوست از مبارزه با فيلترينگ گرفته تا حمايت از زلزله زدگان و از پشتيبانی از متحصنين گرفته تا راه اندازی سايت های گروهی و غيره، ولی.

ولی اين بار شرايط متفاوته ؛ راهی را که حسين شروع کرده در جهت جمع آوری اعانه از ديد من راه به ترکستان خواهد برد. در واقع من مخالف تأمين هزينه يا حتی کسب درآمد برای سايتی که حدود ۱۰۰۰۰ بيننده در روز دارد نيستم، که اين حق حسين يا هر کس ديگه با شرايط مشابهه، اما سوال اينجاست که آيا اين راه خوش استقبال ، بد بدرقه نخواهد بود. و با فرض رسيدن به اين هدف، چه اهداف ديگری از دست ميروند.

به بيان ديگر ، فرض را بر اين ميگذاريم که حسين به خاطر کاريزمايی که در بين کاربران اينترنت دارد، موفق به جمع آوری مبلغ مورد نيازش شد. آيا هيچ فکر کرده که با اين کار بدعت خطرناکی را پايه ريخته که فردای امروز آدم هايی که يک دهم او نه خواننده دارند و نه برش کارزماتيک فکرهای مشابه به سرشون بزنه و بخواهند نوشته را تبديل به پول کنند.

فرض ميکنيم که حسين اينقدر به خودش و نوشته هايش احترام ميگذارد که اگر من نوعی امروزهزار دلار کمک کردم و فردا آمدم و گفتم تو اين زمينه بنويس يا اين مقاله را چاپ کن؛ هزار دلار را بيندازه توی صورتم و بگه برو دنبال کارت. اما آيا حسين اطمينان داره که بقيه دوستان هم که الان دارند همگی خوب مينويسند چون حرف دلشونه ، از پس مستی بوی پول همچنان از دل بنويسند و بر دل نشانند. اصولا توی دنيايی داريم زندگی ميکنيم که ديگه کسی به قول جوونا حال مجانی به کس ديگه نميده. البته خيلی از اين معاملات پاياپای خوب و پسنديده است ؛ اگر من رفاقت ميدم توقع رفاقت دارم، اگرعشق ميدم توقع عشق دارم و اگرمعرفت ميدم توقع معرفت . همه اينها قشنگ و پاک هستند ، ولی واقعا بايد فکر کرد اونی که پول ميده توقع چی داره .

از آن گذشته تصور اينکه عده ای هم در کشاکش اين ماجرا از آب گل آلود ماهی گرفته وبه بهانه وبلاگ نويسی و ارائه خدمت، کلاه از سر من و امثال من بردارند وآن هم با سوءاستفاده از بدعتی که پدر معنوی وبلاگستان فارسی برايشان فراهم کرده وضع را بغرنج تر ميکند.

با فرض تحقق نظر حسين، پيش بينی اينکه در دو سه سال آينده چه بر وبلاگستان فارسی خواهد رفت چندان سخت نخواهد بود. عده ای وبلاگ نويس مزد بگير و جيره خور اين و آن؛ گروهی ديگرگندم نمايان جو فروش؛ تعدادی گدای حرفه ای که از هر ده مطلب که مينويسند هفت يا هشتاش راجع به فوايد کمک و چگونه کمک کردن است؛ و البته همچنان عده ای که سالم در اين دنيای مجازی روزگار ميگذرانند؛ و نتيجه تغيير ديدگاه من خواننده نسبت به اين مجموعه است گروهی که در بهترين حالت چيزی خواهند بود مشابه گدايان۲۴ ساعته لوس آنجلسی.

حال بايد ديد که راه حال چيست. آيا ميتوان راهی يافت که هم ذات مستقل وبلاگ حفظ شود و هم بتواند برای وبلاگ های پر خواننده منبع در آمد باشد. جواب البته مثبت است؛ به غير از راه هايی که تا به حال استفاده شده مثل آگهی از گوگلِ و يا آگهی های رايج دور صفحه و از اين دست؛ ميتوان از روش های ابتکاری و جديدی هم استفاده کرد. يکی از اين روش ها باز شدن صفحه اصلی سايت از مسير يک يا دو سايت آگهيست.به طور معمول هزينه آگهی های اينترنتی بر مبنای تعداد کليک محاسبه ميشود. به اين مفهوم که مثلا آگهی دهنده توافق ميکند که به ازای هر کليک ۳ يا ۴ سنت به آگهی گيرنده پرداخت کند. با اين حساب اگر يک سايت به طور متوسط ۱۰۰۰۰ بيننده روزانه داشته باشد ، هر يک بيننده به معنی ۶ تا ۸ سنت در آمد برای گرداننده سايت خواهد بود . با يک حساب سر انگشتی اين رقم در روز بالغ بر ۶۰۰ تا ۸۰۰ دلار و در ماه چيزی بين ۱۸۰۰۰ تا ۲۴۰۰۰ دلار خواهد بود که بسيار مبلغ قابل توجهی است. و اين دقيقا همان شرايط Win Win Situation است و همه برنده خواهند بود. نويسنده راضی از درآمد خوب و کافی برای ادامه کار ، آگهی دهنده سرخوش از بازديد ۹۰۰۰۰۰ بيننده در ماه و خواننده مفتخر از اينکه بدون هيچ هزينه ای و تنها با يک يا دو کليک اضافه حامی نويسنده مستقل و محبوبش بوده.

گزينه ديگر داشتن رپرتاژ آگهی در فواصل مطالب است. البته وقتی صحبت از رپرتاژ آگهی ميشود بيشتر ما ياد آگهی های نصف صفحه اطلاعات و همشهری می افتيم که يک سری سوال و جواب احمقانه و ساختگی رديف شده بود با يک سری عکس بد کيفيت از آقای مدير عامل در معيت فلان وزير و فلان مشاور، در حال بازديد از خط توليد چيپس و پفک نمکی. ولی واقعيت اين است که صنعت تبليغات هم مثل بسياری ديگر از صنايع متحول شده و بايد پذيرفت که روشهای قديمی در حال منسوخ شدن هستند. بايد اين را در نظر داشته باشيم که تبليغ با آگهی متفاوت است. در تبليغ هدف تعريف از يک محصول يا يک شخص و بزرگنمايی محاسن و پوشاندن معايب آن محصول يا فرد است . در واقع بنا بر تحميق بينده يا شنونده ميباشد. طبيعتا اين نوع از تبليغ در شرايط امروز جهان و با بالا رفتن سطح دانش و آگاهی مخاطبين نه تنها اثر نميکند بلکه در موارد زيادی ديده شده که تاثير منفی داشته . خصوصا در بين کاربران اينترنت که به عموما از سطح آگاهی بالاتر برخوردارند.

حال آنکه آگهی به مفهوم آگاهی دادن از وجود يک محصول يا يک شخص با تخصص خاص است. در واقع در آگهی هدف معرفی و آگاهی دادن است از اين رو در آگهی های شرکت های بزرگ که به سرعت در صنعت تبليغات در حال پيشرفت هستند ديگر اثری از تعريف های پوچ و صد من يک غاز نيست. حال ميتوان برای وبلاگ هم رپرتاژ آگهی های ابتکاری ايجاد کرد. به اين معنی که مثلا من اگر با مدير يک سايت اينترنتی يا صاحب يک فروشگاه مواد غذايی مصاحبه تبليغاتی دارم؛ اصلا لزومی نداره که با يک سری سوال و جواب کليشه ای و از قبل نوشته شده باهاش پيش برم. ميتونم نقدش کنم ميتونم از مطالب حاشيه ای توی کارش حرف بزنم، حتی ميتونم ضمن اينکه از محسنات کارش ميگم اشکالات کارش را هم مطرح کنم و خيلی چيز های ديگه؛ اما الکی ازش تعريف نکنم. اين نوع رپرتاژ ميتونه هم پر خواننده باشه و هم تاثير گذار، چرا که در اين سبک آگهی هدف شناخته شدن است همراه با صداقت . ضمن اينکه من نويسنده هم ميتونم خوشحال از اين باشم که به خواننده وفادارم دروغ نگفتم.

برای جمع بندی، اين را بايد بگم که در قسمت اول اين مقاله مجبور بودم انچه را که درست ميدانستم با لحنی تندتراز نوشته های هميشگی مطرح بکنم تا بتواند تاثير گذار تر باشد و در قسمت دوم هم دو پشنهاد جايگزين مطرح کردم به جای دو پشنهاد حسين. حال اين با خود حسين است که در اين مقطع تصميم بگيرد که به چه صورت ميخواهد عمل کند. ولی بايد اين را بداند که به هر صورتی که عمل بکند منشا بدعتی جديد در وبلاگستان فارسی خواهد شد. پس بايد بسيار محافظه کارانه اين قدم را بردارد تا بعد ها موجب پشيمانی نباشد. شخصا اعتقاد دارم که بهترين کار انجام يک نظر خواهيست بين خوانندگان تا از بين اين چند گزينه يکی را انتخاب کنند.

Thursday, March 18, 2004

سال نو مبارک، با آرزوی بهترين ها برای شما در سال جديد

مجموعه ای از کارتهای نوروزی
۱ ـ ۲ ـ ۳ ـ ۴ ـ ۵ ـ ۶

Wednesday, March 17, 2004

L as Link

وقتی رامسفلد مثل گاو دروغ می‌گويد و بعد سنگ روی يخ می‌شود؛ يک تکه فيلم از سردبير خودم
دختر شايسته ايران در سال ۲۰۰۴ .
درباره نوروز.

ل مثل لينک

پنجره التهاب وبلاگ خواندنی آرش سيگارچی سردبير گيلان امروز.
آنتی لاريجانی، وبلاگی گروهی در مورد تلويزيون ايران.
اينم يک سايت ديگه راجع به باند لاريجانی.
عکسهای مراسم چهارشنبه سوری.

Tuesday, March 16, 2004

جشن فارغ التحصيلی - قسمت هفتم

داشتم ميگفتم که خلاصه چراغعلی آمد و عيش ما رو به هم زد. ظاهرا همه کارا رو کرده بود و بايد ميرفتيم به سمت منکرات. توی اين فاصله مثل اينکه دخترها يک جوری تونسته بودند با خونه هاشون تماس بگيرند و وقتی ما گيج و ويج از شکنجه بو و صدا منتظر حرکت بوديم، مامان شادی با دو تا از دوستاش حراسون وارد کلانتری شد. يکی از دوستای مامانش از اون سرتيپ های دوره شاهنشاهی بود که چون بنده خدا بی بو و بی خاصيت بوده اول انقلاب نه اعدام شد و نه زندان فقط باز خريدش کرده بودند. حالا خوشمزه اينجا بود که مامان شادی اين پيرمرد بيچاره را آورده بود که ضمانت مارو بکنه و مارو آزاد کنند. ما پسرا اينورايوون کلانتری ايستاده بوديم و دخترها طرف مقابل. مامان شادی هم رفت پيش دخترها ايستاد. بنده خدا سند خونه هم آورده بود که برای ضمانت ما بذاره و طفلک نميدونست که کار از اين حرفها گذشته. سرتيپ هم امده بود کنار ما ايستاده بود و دلش خوش بود که الان ميره با رئيس کلانتری صحبت ميکنه و مسأله رو حال ميکنه.ميگفت سرهنگ فلانی، رئيس کلاتری اينجا از دوستاشه و مسأله را سريع حل ميکنه. از يکی از سربازا که داشت رد ميشد سراغ سرهنگ فلانی رو گرفت، يارو سربازه هم با لهجه غليظ آذری جواب داد که : حاج آقا ( سرتيپ سابق) ما يه همچی کسی نداريم چه. سرتيپ هم با اينکه تو ذوقش خورده بود کم نياورد و گفت: اين تازه کار بود نميدونست.ما هم با اينکه آخر کار و حدس ميزديم اما تو ذوقش نزديم و گفتيم بذار خوش باشه. راستش مطمئن نبوديم که حتی گروهبان چراغعلی هم باهاش صحبت کنه چه برسه به رئيس کلانتری. از قضا همون موقع گروهبان چراغعلی اومد و اتفاقا عنايت کرد و حرمت پيری سرتيپ بنده خدا رو نگه داشت و چند کلمه باهاش حرف زد. اولين چيزی که از حرفهای گروهبان دستگيرمون شد اين بود که سرهنگ مورد اشاره آشنای ما ده سال پيش مرده و در زمان مرگ هم پنج سال بوده که بازنشسته شده بود. خلاصه توی اون اوضاع و احوال به اين همه اطلاعات دقيق جناب سرتيپ کلی خنديديم. حالا شانس آورديم که تو اون هيرو بيراسمی از شاهنشاه آريامهر نبرد ، چون با اين چشمه ای که ما ازش ديده بوديم بعيد نبود که حتی ندونه که ۱۷، ۱۸ سال از انقلاب گذشته و اون ممه را لولو برده. بگذريم، افسر نگهبان هم مقتدرانه آمد بيرون و مامان شادی سند به دست رفت طرفش که خواهش کنه همونجا قضيه فيصله پيدا کنه، اما از مامان شادی اصرار و از طرف انکار. سرتيپ هم واستاده بود به تماشا و لابد توقع داشت که افسر نگهبانه بياد به دستبوس و ايشان اوامرلازمه را صادر کنه. دو سه دقيقه اين کش و واکش ادامه داشت و افسره هم که توقع داشت ما هم مثل مامان شادی معذرت خواهی کنيم از اونجا که ميديد تحويلش نميگيريم داغ کرده بود و هی تأکيد ميکرد که ديگه کار از دست ما در امده و پرونده را فرستاديم اداره منکرات. ميگفت نگران نباش خواهر ميرن نفری چهل پنجاه تا شلاق ميخورند آدم ميشند. خلاصه داشت حسابی مامان شادی رو اذيت ميکرد. شروين هم ديگه طاقتش طاق شد و به مامان شادی گفت که ولش کنيد بابا، بگذاريد هر کار می خواد بکنه. با اين حرف پرونده ما در کلانتری بسته شد و پسرا در يک ماشين و دخترها تو ماشين ديگه حرکت کرديم به سمت اداره منکرات. البته به شروين بنده خدا به خاطر اين زبون درازی آخر به عنوان عنصر خطرناک دستبند زدند و با دستبند راهيش کردند هر چی هم که گفت من اين رو توهين ميدونم و من يک دکترم به خرجشون نرفت. لابد پيش خودشون گفتند برو بينيم بابا، دکتر کيلو چنده، ما اينجا حتی قاتلا را هم دستبند ميزنيم ديگه دکتر و مهندس که جای خودشو داره.

ادامه دارد

Saturday, March 13, 2004

مسواک و دستمال توالت

مسواک به دستمال توالت: من فکر ميکنم بدترين شغل دنيا رو دارم.
دستمال توالت: پس من چی بگم.
تشابهات ـ
ـ جفتشون برای تميز کردن کثافت ديگران و حفظ نظامت ببخشيد منظورم نظافت بود(اشتباه تايپی)، استفاده ميشند.
ـ هر دو را در جامعه به عنوان عنصر بهداشتی و تميز ميشناسند.
ـ هر دو يک سرنوشت دارند ؛ "سطل زباله" .
تفاوتها ـ
ـ دستمال توالت يکبار مصرفه ولی مسواک را چند ماه و بعضی از مارک های خوبشو حتی تا هفت هشت سال استفاده ميکنند.
ـ با اينکه ماهيت کار هر دو يکيه اما دستمال توالت کارش از ديد عامه خيلی کثيفتره.

Thursday, March 11, 2004

ل مثل لينک

روايت زيتون از همايش روز جهانی زن در پارک لاله. مطلب چند بخش دارد و لينک مربوط به بخش ۳ است.

Stay With Me Sekineh

Monday, March 08, 2004

چهار کلمه حرف حساب نپيچيده*

نپيچيده:حرفی که توی لفافه پيچيده نشده ـ مثل آدم گفته شده*

اول - اسفند را بايد ماه ياد آوری از خاطرت يکی از مردان بزرگ تاريخ ايران دکتر محمد مصدق نام داد. ۲۹ اسفند، سالروز ملی شدن صنعت نفت به همّت مصدق و ۱۴ اسفند سالروز وفات اين بزرگمرد در تبعيد. حيف که توی ترکم و بعد از بيست و اندی سال شعار مرگ دادن و لعنت فرستادن به زمين و زمون تصميم گرفتم ديگه بذارم کنار و گر نه بعد از اين يادآوری يه دوسه تا فحش آبدار به مسببين سقوط دولتش می چسبيد.
به هر حال درود بر مصدق و درود بر تمام آزاده های عاشق ايران.
گزارش محرمانه CIA در مورد مصدق در سال 1952 نقل از صبحانه

دوم - اين نوشته ابطحی واين مصاحبه حسين درخشان با بهنود در BBC يه جورايی خوشحالم کرد و اميدوار. به خاطر اينکه من هم مثل خيلی از شما معتقدم در مسير رسيدن به آزادی های سياسی و مذهبی بايد اول به آزادی های فردی و اجتماعی رسيد. به بيان ديگه راه رسيدن به دمکراسی از آزادی های فردی ميگذرد. حسين درمصاحبش توضيحاتی داده در مورد مدرسه نيکان. مدرسه نسبتأ بزرگی در خيابان قيطريه در شمال تهران که حسين و خيلی از بچه های سران نظام از کلاس اول دبستان تا سال آخر دبيرستان را در اونجا گذروندند. در ظاهر اينجور به نظر مياد که اين بچه ها در يک محيط ايزوله دارند آماده ميشند برای گرفتن مناصب پدرانشون و پيگيری راه اونها.
ولی وقتی نوشته ابطحی را می خونی يک چيزای ديگه دستگيرت ميشه.ابطحی راجع به دختر يکی از کله گنده ها نوشته که اصرار داره پدرش وبلاگ بنويسه و از ابطحی می خواهد که پدرش را مجاب کنه . و انتهای مطلب معاون وبلاگ نويس رئيس جمهور :

" چه بسيارند وبلاگهايي که مي دانم متعلق به فرزندان کساني است که هرگز باورنمي کنيم که اين وبلاگها را بنويسند. مهمتر اينکه پدران خودشان نيز نمي دانند که اين نوشتارها مربوط به فرزندان آنان است."

حالا اگر اين تيکه های پازل رو کنار هم بذاريم ممکنه به اين نتيجه برسيم که اگر چه که اغلب بچه های نيکان ومدارس مشابه نيکان سران آينده نظام خواهند بود اما اين لزوما به اين معنا نيست که پيرو مو به موی پدران باشند. يعنی بچه هايی که توی محيط شمال تهران و با تمام امکانات و داشتن آزادی دسترسی به فضای باز گردش اطلاعات بر روی اينترنت بزرگ شده اند ديدی متفاوت از پدرانشون خواهند داشت. ثمره اين آگاهی چيزی نخواهد بود مگر رسيدن به آزادی های فردی. يعنی نياز اوليه يک فرد برای کسب اعتماد به نفس و زندگی در اجتماع.
بنابر آن چه گفته شد پيش بينی من از نسل بعدی نسليست که علارغم سعی در عدم تغيير در شرايط سياسی و حفظ موروثی نظام به آزادی های فردی و حرمت انسانی احترام خواهد گذشت. و اين گام اول خواهد بود برای رسيدن به يک نظام مردم سالار. اگر چه که اين مسير طولانی تر است ولی من شخصا اينرا به ميان بر انقلاب ترجيح ميدم. شايدم اشتباه ميکنم.

سوم - فيلم Passion Of Christ را رفتم و توی سينما ديدم. راستش علارغم احترام زيادی که برای مل گيبسون قائلم ، خيلی اين فيلمش به دلم نشست و خوشم نيومد.اگر چه که از نظر تکنيک ساخت به نظر من يکی از کارهای استثنايی بود و خيلی خوب کار شده بود ولی از نظر محتوا من به دو دليل عمده باهاش مشکل داشتم .
اول اينکه احساس گناهی را که سعی داشت به وسيله نمايش شکنجه مسيح به من منتقل کنه برای من قابل پذيرش نبود. در واقع من از نظر اصول اخلاقی اين را شايسته نميبينم که به کسی احساس گناه تحميل کنم حتی اگر واقعا مقصر باشد. به بيان ديگه اين کار رو نوعی شکنجه روانی ميدونم.
دوم اينکه مل گيبسون سی ميليون از جيب خودش هزينه کرده و فيلمی ساخته مذهبی و در مدح مسيح و بودار که از قضا همين بودار بودنش باعث فروش ۲۱۲ ميلين دلاريش تا پايان روز دوازدهم اکرانش شده. حالا سوال من اينجاست که اين که ميخواست فيلم مذهبی بسازه که بودار هم باشه و خوبم بفروشه، بهتر نبود يه فيلم ميساخت راجع به تاريخچه آدمايی که از راه مذهب نون ميخورند و کلاه ملت رو برميدارند. مطمئنم که با هنری که گيبسون داره فيلم پرفروش تری ميشد.

Wednesday, March 03, 2004

برخورد جسم سخت به سر هاشميان یا برخورد هاشميان به سر جسم سخت

بعد از تحقيقات همه جانب هیات ويژه ما نتايج بررسی های انجام شده به شرح زير و به جهت تنوير افکارعمومی امت شهيد پرور و هميشه در صحنه اعلام ميگردد:
۱-سازمانهايی که در طول مدت تحقيق مورد بررسی قرار گرفتند عبارت بودند از
الف: سازمان قضايی Yahoo Sport 2
ب:وزارت محترم اطلاعات Kicker
پ :دادسانی محترم جام جم آنلاين
ت: اداره اطلاعات و امنيت SL.COM
۲- در مسير بررسی ها هيات محترم ما متوجه شد که ظاهرا دماغ آقای هاشميان در آثار برخورد با يک جسم سخت به اسم Sunday Oliseh شکسته.
۳-آقای وحيد هاشميان که علارغم فعاليت های مشکوک از قبيل عدم پذيرش بازی در تيم ملی و داشتن دوست دختر و رفتن به سينما و غيره مدعی است در تيم بوخوم از باشگاه های فوتبال آلمان بازی ميکند و بر طبق ادعای بوق های استکبار جهانی به سرکردگی آمريکای جهانخوار و آلمان نازی اينا، بهترين گلزن تيم خودش و چهارمين گلزن برتر اين فصل باشگاه های آلمان نازی می باشد، ادعا دارد که اين جسمِ سخت يعنی سر برادر Sunday Oliseh بازيکن نيجريه ای تبار تيم بوخوم که همبازی آقای هاشميان بوده به دماغ ايشون خورده. حال آنکه احتمالات ديگری که موجب اين حادثه شده را نيز همچنان نمی توان از نظر دور داشت. ناظران همچنان در انتظار پليس سر چهار راه ايستاده اند و منتظرند که بياد و کروکی رو بکشه.
۴-مرحله اول (نيمه اول بازی): بر طبق بررسي های انجام شده، ما به اين نتيجه رسيديم که در تمام طول زمان بازی با هانزا روشتوک برادر sunday oliseh با اسم مستعار جسم سخت از آقای هاشميان ميخواسته که توپ را به او بدهد و مرتب به او تذکر ميداده که با توپ وارد محوطه جريمه نشود. علی رغم تمام اين تذکرات شواهد حاکيست نه تنها ايشان به اين تذکرات وقعی نمی گذاشته بلکه در تمام طول بازی ايشان بيتوجه به جسم سخت کار خودش را ميکرده.
۵-مرحله دوم(پايان نيمه اول تا آغاز نيمه دوم):بر طبق اعتراف شاهدان عينی از جمله جناب آقای داريوژ ووژ کاپيتان تيم پس از پايان نيمه اول و در مسير رختکن آقای هاشميان شروع به پرخاش به برادر جسم سخت ميکند و کلمات رکيکی به کار ميبرد از قبيل اينکه تيم مربّی دارد، کمک مربّی دارد، کاپيتان دارد آخه تو اينجا چه کاره ای (خطاب به برادر جسم سخت).
۵- مرحله سوم(نيمه دوم):درگيری های مذکور تا پايان زمان بازی ادامه داشته.

۶-مرحله چهارم(بعد از پايان بازی در رختکن) از زمانی که وارد رختکن ميشوند تا زمانی که آقای هاشميان با دماغ باند پيچی شده در مقابل خبر نگاران ديده ميشود، علارغم پيگيری فراوان هيچ گونه اطلاعی از نحوه برخورد با آقای هاشميان گزارش نشده . با وجود اينکه قراين دال بر حدوث واقعه در اين مرحله است ولی برخی از شاهدان اعلام کرده اند که والله کور شيم اگرما چيزی ديده باشيم. همين طور دادستانی محترم جام جم هم تاکيد دارد که اين اتفاق بين دو نيمه افتاده.
۷-آقای هاشميان اعلام کرده که در پی دو بار تماس تلفنی آقای جسم سخت با ايشان و اعلام شرمندگی، موضوع از ديد ايشان تمام شده است و ميتوان موضوع مربوطه را در اسرع وقت و در نزديک ترين مکان خاک کرد.

با امتنان
هيات تحقيق ما