.comment-link {margin-left:.6em;}

بر ما چه گذشت

همه چيز از همه جا و البته خاطرات جوانی ـ عليرضا تمدن

Saturday, February 28, 2004

يک گزارش از دنيای پولدارها

ليست ۴۷۶ نفره ميلياردر های دنيا در اومد. در صدر ليست همچنان بيل گيتس۴۷ ساله موسس مايکروسافت با ۴۰.۷ ميليارد جا خوش کرده.کسی که در سال ۱۹۸۴ با يک کمپانی کوچک شروع کرد و با ارائه Windows ظرف کمتر از بيست سال تبديل شد به غول بی شاخ و دمی که هيچ کس جلودارش نيست.
نفر دوم ليست يه سرمايه گزار بيچارست که افتاده دنبال بيل. وارن بافِت ۷۲ساله، آمريکايی با ۳۰.۵ ميليارد که هر جايی که پول باشه و سود مطمئن باشيد که اونم هست از لوله نفت و گاز گرفته تا کمپانی های تله کام و از ژيلت گرفته تا کوکا کولا.
بعد از اون هم دو تا برادر آلمانی با سرمايه ناچيز ۲۵.۶ ميلياردی چشم به قضا و قدر دارند تا بلکه دری به تخته بخوره و اينا هم يه چيزی بشند .Karl & Theo Albrecht که در سال ۱۹۴۸ از مغازه بقالی مادرشون در Ruhr valley کارشون رو شروع کردند، حالا صاحب ۴۰۰۰ تا مغازه Discount Store يا همون حاجی ارزانی در سرتاسر آلمان هستند. (قابل توجه کسبه محترم ايرانی که اينقدر گرون فروشی نکنند) کارل و تئو به اين اکتفا نکردند و تشکيلاتون را به آمريکا هم گسترش دادند و فروشگاه زنجيره ای مواد غذايیTrader Joe's را راه انداختند که يکی از پر طرفدار ترين هاست در نوع خودش. به همه اينها اضافه بکنيد ۷% از سهام Albertson رو که يکی از سه غول بزرگ مواد غذايی در آمريکاست.
رتبه چهارم نصيب کسی نيست جز پل آلن ۵۰ ساله با ۲۰.۱ ميليارد. شريک و رفيق سلطان بيل در کمپانی کوچک و جمع و جور مايکروسافت که با تمام گرفتاری هايی که داشته هنوزکه هنوزه تونسته يک مقدار کم از سهامش را يعنی حدود ۲۱۳ ميليون از اونو نگاه داره.
بعد از اون ميرسيم به اولين آسيايی، اولين عرب و البته اولين مسلمان که در ليست ۴۷۶ نفره ميلياردرها در جای پنجم قرار داره.شاهزاده الوليد بن طلال ال سعود ۴۶ ساله ثروت ۱۷.۷ ميلياردی خودش رو از راه سرمايه گزاری به دست آورده.اين شاهزاده اهل عربستان سعودی که اتفاقا خيلی هم مسلمان معتقدی هست مثل خيلی از اساتيد ديگه به شغل شريف رباخواری اشتغال داره. يعنی پول ميده و با سود پس ميگيره.
بعد از اون نوبت ميرسه به لورنس اليسون ۵۸ ساله صاحب Oracle که با ۱۶.۶ ميليارد ششمين خرپول دنياست است. لورنس که درست يک روز قبل از Microsaft کمپانی خودش رو در سال ۱۹۸۶ وارد بازار سهام کرد هنوز هم به عنوان دومين کمپانی نرم افزاری دنيا بعد از مايکروسافت شناخته ميشه.
بعد از اون نوبت ميرسه به اثبات اين نظريه که بهترين شغل دنيا داشتن همسر يا بابای پولداره. رديف هفتم تا دهم ليست ميلياردرها در اختيار همسر وسه تا بچه های عمو سامه. وقتی Sam Walton موسس و مالک Wal-Mart بزرگترين فروشگاه زنجيره ای دنيا در سال ۱۹۹۲ به لقاالله پيوست ،برای گذران زندگی زنش و سه تا بچه نه چندان صغيرش و برای اينکه اين بندگان خدا سر گشنه زمين نگزارند، يه مختصری به هر کدومشون پول داد که بر طبق آخرين بر آورد اين طفل معصوم ها هر کدوم ۱۶.۵ ميليارد پول دارند.آليس ۵۴ ساله، جيم ۵۵ ساله، جان ۵۷ ساله و مادر زجر کشيده بيچارشون هلن ۸۳ ساله فعلا به سختی دارند با اين پول روزگار ميگزرونند.
به غير از ده نفر اول چند تا اسم ديگه هم توجه منو جلب کرد. يکی پير اميديار ۳۵ ساله صاحب ebay که در رتبه ۵۹ قرار داره. پير ظاهرا تنها ايرانی اين ليست ۴۷۶ نفرست. اون که کارشو اواسط دهه ۹۰ با فروش آب نبات های مغازه پدر نامزدش Pam بر روی اينترنت شروع کرد، حالا سايت اون تبديل شده به بزرگترين فروشگاه مجازی در سرتاسر دنيا. حالا ديگه آبنبات فروش وبگرد شش هفت سال پيش تبديل شده به غول فروشگاهای اينترنتی. توی ebay همه چی ميتونی بخری از همون آب نبات گرفته تا شهر و بندر و ماشين و هر چی که فکر کنيد حتی آدم. اينم يه عکس با قيافه کاملا ايرانی از پير. اينم وبلاگش. اينم متن سخنرانی خودش و نامزد سابق و زن فعليش Pam توی دانشگاهشون به همراه چند تا عکس.
از ديگر ميلياردرهای قابل توجه برای من رفيق حريری نخست وزير لبنان بود.رفيق که با ۳.۸ ميليارد رتبه هشتاد وسوم رو اشغال کرده اين ثروت عظيم رو از راه بساز بفروشی به دست آورده، و حدس بزنيد که با کی شريک بوده. با کمپانی بن لادن يعنی بابای همين خوشگل فراری.
از نکات قابل توجه ديگه در اين ليست ورود اُپرا وينفری ۴۹ ساله با يک ميليارد ثروت به جمع ميلياردرهاست. از اون به عنوان اولين زن سياه پوست تاريخ که وارد اين ليست شده ياد ميکنند. به هر حال دمش گرم.
يکی ديگه از تازه وارد ها جان دي مال ۴۷ سالست که اوايل دهه ۹۰ يه شب خواب ديد که اگه ده پانزده تا جوون رو بکنه توی يک خونه برای چند روز و ازشون فيلم بگيره بايد چيز باحالی بشه. صبح که از خواب بيدار شد بيخياله خوابه نشد و اينقدر پيش رو گرفت و اينقدر کنه اين و اون شد تا بالاخره در سال ۱۹۹۵ تبديلش کرد به همين سريال Big Brother معروف که معرف حضور همگی هست.حالا اگه ما همين خوابو ديده بوديم صبح که پا ميشديم نه تنها دنبالش رو نميگرفتيم چه بسا که به خودمون ميگفتيم که ديگه شبها نبايد چيز سنگين بخورم پدرم در اومد از بس خوابهای دری وری ديدم. خلاصه اينجورياست که اينجوری ميشه.
اگه از بازنده های های بيچاره هم بخوايم ياد کرده باشيم بايد بريم سراغ Vedim Khosla هندی الاصل صاحب سان مايکرو سيستم که ثروتش بنده خدا اين چند ساله سير نزولی داشته و از يک ميليارد در سال پيش رسيده به ۵۵۰ ميليون رسيده.

جا داره از کسايی هم که با زرنگی جا خالی دادند که اسمشون توی ليست نباشه هم ياد کنيم که در راس اونايی که ما اسمشون رو ميتونيم بگيم جناب آقای ياسرعرفات هست. باقی رو هم خود تون ميشناسيد لابد.
ديگه برای حسن ختام دلم می خواد که چند تا از هتل هاي محل اقامت آقايون و خانمهای مذکور رو معرفی کنم که گرون ترينشون Hotel Peresident Wilson
در ژنو که شبی ۳۳۰۰۰دلار مايشه. اينم يه اسلايد شو از مجموعِ اين هتل ها. اينم يه گزارش تصويری از گرونترين و ارزون ترين هتل ليست.

Thursday, February 26, 2004

L as Link

روزی اودانل و ازدواج سياسی ـ اينم عکسهاش
اسم من ايران است ـ مستندی از NPR
مجموعه نقدها بر فيلم جديد مل گيبسون ـ عزای مسيح
کی از شما کوچيکتره، کی بزرگتر

جشن فارغ التحصيلی - قسمت ششم

بعد از اين داد و فريادها يارو افسره پرونده ما رو داد دست گروهبان چراغ علی و گفت که پروندشون رو تکميل کن و بفرستشون قرارگاه منکرات که اونجا بفهمند که يک من ماست چقدر کره داره. ما هم هر چی سعی کرديم که به افسره بفهمونيم که به خدا ديگه مقدار کره و پنير ماست روفهميديم به خرجش نرفت که نرفت. همه چی داشت به بدترين شکل ممکن پيش ميرفت و با توجه به اينکه صحبت قرارگاه منکرات تو خيابون ترکمنستان شد تقريبا مطمئن شديم که ديگه حد اقل شلاق رو شاخشه. جالب اينجا بود که افسره به اين گروهبان چراغ علی قصه ما دستور تکميل پرونده را داده بود و من واقعا نميدونم که گروهبانه ديگه ميخواست چه جوری پرونده رو تکميل تر کنه. چون بنده خدا هر انچه اتهام لازم بود برای اينکه يکی رو اعدام کنند به ما بسته بود و ديگه جايی برای چيز ديگه نذاشته بود. مگه اينکه ميخواست دزدی و چاقوکشی و قاچاق بهمون ببنده که چون اين کارها اصولا تو ايران خيلی جرم محسوب نميشه ميدونستيم که ديگه از نظر پرونده الحمد الله به اندازه ای که بکشنمون تکميل هستيم. به هر حال گروهبان ما رو هدايت کرد به سمت بيرون ساختمان دم مستراح توی حياط و گفت بايد اينجا بايستيد تا کارتون رو بکنم و بريم. و تازه اون موقع بود که فهميدم که اين داستان هايی که ملت راجع به شکنجه و اين چيزا ميگن يعنی چی. يعنی اينجوری بهتون بگم که خدا برای دشمناتون هم نخواد. شکر به روتون، يه جور بويی بود، يه جور بويی بود که مثل اينکه هفتاد ميليون ملت ايران همگی يکی يه دونه طاقار ترکيب بادمجون گنديده و تن ماهی خراب و آبگوشت چرب با دنبه رو خوردند، روشم يه دو دست کله پاچه زدند بعدشم همگی تنگشون گرفته و گفتند کجا بريم تخليه، جواب امده عين اين آگهی های تلويزيون که "قلهک ، قلهک، بله کلانتری قلهک"(با صدای حسين باقی مثل وقتی که داره آگهی صندوق قرضالحسنه حضرت کی کيک رو ميخونه). خلاصه وضعيت به جايی رسيده بود که ميگفتيم قربون بوی دهن گروهبان چراغ علی ای کاش می آمد و هزار بار ها ميکرد تو صورتمون ولی اينجا وای نميستاديم.
حالا اينا به کنار، نميدونم برنامه ريزی کرده بودند يا بد شانسی ما بود که تمام کلانتری هم تنگشون گرفته بود و يک بند اين مستراح پر بود از آدم الحمد الله همه هم ماشاالله خوش صدا. بی اختيار ياد برنامه های نور و صدا که چند جا اجرا ميشد افتادم با اين تفاوت کوچيک که برنامه ما بو و صدا بود.
به هر دری هم ميزديم که بتونيم يه جوری جامون رو عوض کنيم نمی شد. سربازه که جلوی در نگهبانی ميداد بيخياله در شده بود و مشغول پاييدن ما بود. به محض اينکه يواشکی بين خودمون و مستراح چند قدم فاصله ميداديم با سر علامت ميداد که برگرديد.
توی اين فکر بوديم که چه جوری از اون مخمصه فرار کنيم که رفقای قالپاق دزدمون رو هم آوردند همونجا. فهميديم که اينجا برزخيه که همه خلافکارا قبل از رفتن به جهنم بايد ازش عبور کنند. بگذريم، دو تا خلافا که آمدند سر صحبت رو باهشون باز کرديم. فهميديم که وقتی که داشتند ضبط يه ماشين مدل بالا رو تو فرشته در می آوردند گير افتادند. خيلی هم شاکی بودند چون ميگفتند اصلا سابقه نداشته که کارشون اين همه طول بکشه. ميگفتند ما هميشه يه ساعته کارمون اينجا انجام ميشد بعدشم ميفرستادنمون زندان. ميگفتند که خيلی سرويس کلانتری بد شده. سابق اين همه معطلی نداشت، تازه رو حساب آشنايی هميشه يه چايی چيزی هم ميدادند. ما چون فکر کرديم که يک مقدار از معطليشون به خاطر ما بوده ازشون معذرت خواهی کرديم. بعدش که يه خورده باهاشون حرف زديم و رفيق تر شديم بهشون پشنهاد کرديم که شغلشون رو عوض کنند. من بهشون گفتم مگه بيکاريد اينقدر دردِ سر و خطر به جون خود تون ميخريد واسه چندر غاز هيچ پشتيبانی هم نداريد. شروين گفت چرا قاطی بچه های انصار نمی شيد. همه چيزتون جوره قيافشو نداريد، که داريد. جربزشو نداريد، که داريد. تيپشو نداريد، که داريد. چاقوشو نداريد، که داريد. ديگه چی ميخواهيد. يکيشون گفت نه آقا الان ما بيزنس خودمون رو داريم کجا حالا پاشيم بريم کار حقوق بگيری. من گفتم د اشتباهتون همينجاست؛ اولا که حقوق با مزاياست، بعدشم بازنشستگی داريد. به غير از اون کار با کلاسه، مرد حسابی سروری ميکنی؛ بعدشم کلی در آمد زير ميزی داره. ميدونی اگه روزی چهار تا بچه سوسول بگيری و ارشاد کنی و ول کنی از هر کدوم چقدر ميسازی. خلاصه داشتيم قانعشون ميکرديم که گروهبان چراغ علی اومد.
ادامه دارد

Wednesday, February 25, 2004

ل مثل لينک

مصاحبه باربارا والترز با فرح پهلوی در کانال ABC
تحليل آماری متفاوت از انتخابات تهران ـ حتما بخوانيد
شهرهای بالای ۱۰۰% جمعيت

Tuesday, February 24, 2004

L as Link

ايران و ادامه داستان سلاح هسته ای ـ فاينشنال تايمز
بهترين ها و بدترين های اسکارـ ياهو
گزارش Dan Deluce از افتتاح Britart Show در تهران ـ گاردين
"فراری" فيلم مستندی از زيبا مير حسينی ـ ايران فيلتر

Monday, February 23, 2004

تور ملکوت

از وبلاگ پروردگار

تور بزرگ ملکوت

- سه شب بهشت، دو شب جهنم، دو شب برزخ
- بازديد از مهم ترين مراکز فرهنگی، هنری، تفريحی ملکوت
- بازديد از پل زيبای صراط
- بازديد از معروف ترين مار دنيا؛ غاشيه
- تجربه ی سفری زيبا بر روی شير عسل های رودخانه های بهشت
- بازديد از بارگاه الهی و خانه ی جبرائيل
- بازديد از اژدهای دو سر


هزينه های تور شامل:

- هزينه ی جابه جايی و اقامت همراه با صبحانه
- هزينه ی ويزای بهشت
- هزينه ی جا به جايی با قاليچه ی پرنده
- هزينه ی خدمات جانبی( حوری و ...)

علاقه مندان می توانند برای شرکت در تور و کسب اطلاعات بيشتر هر چه سريع تر با عزرائيل تماس بگيرند!





کنسرت بزرگ هايده و ويگن
( برای حال دادن به زلزله زدگان بم که تازه اومدن اين جا)

با حضور افتخاری ايرج بسطامی
مکان: آمفی تئاتر اصلی بهشت، آسمان هفتم!
زمان: جمعه ی ديگه!

علاقه مندان برای تهيه ی بليط و در صورتی که احساس می کنند به بهشت می روند، می توانند تا آخر وقت اداری چهارشنبه فوت شوند!

ممنون از رامبد

جشن فارغ التحصيلی ـ قسمت پنجم

داستان به اونجا رسيد که گروهبان چراغعلی از خر شيطون پائين نيومد و ما رو برد کلانتری قلهک. حالا ساعت شده ۱۲ شب که ما چهار تا پسر و دو تا دختر وارد کلانتری شديم.
سرباز ما رو واستوند گوشه حياط و دخترها رو هم برد سمت ديگه حياط و گفت که صبر کنيد تا افسر نگهبان صداتون بزنه.درسته که پروندمون به خاطر درگيری با پليس احتمالا سنگينتر ميشد و بنا به تجربه هم ميدونستيم که الان گروهبانه همه چيزو ده تا هم ميگذاره روش که پروندمونو سنگينترکنه، ولی از طرفی هم خيالمون راحت بود که با پارتی هايی که داريم خيلی اذيتمون نميکنند. از طرف ديگه پيش خودمون فکر ميکرديم که يارو افسر نگهبانه ديگه حد اقل ديپلمو داره و هر کاری هم بخواد با ما بکنه حداقل احتراممون رو نگاه ميداره.
توی اين فکر و خيالات عبس و بيهوده بوديم که صدامون زدند. ما چهار تا پسرا رفتيم توی اتاقِ افسر نگهبان و دخترها بيرون موندند. توی اتاق دو تا ميز بود پشت يکيش يه نفر با لباس فرم نشسته بود و پشت اون يکی کسی نبود. سه تا صندلی هم توی اينور اتاق بود که دو نفر نشسته بودند که بندگان خدا ديگه آخر قيافه خلاف بودند و ما بعدا فهميديم که در حال دزدی ضبط ماشين دستگير شدند. البته طفلکا رو خدا طوری ستم کرده بود به قيافه هاشون که اگه با لباس سلطنتی توی کاخ باکينگهام کنار ملکه اليزابت هم ميديديشون باز هم در جا ميتونستی که تشخيص بدی اينا نسل اندر نسل به شغل شريف دزدی و جنايت مشغول بودند و البته با پيشرفت تکنولوژی به مشاغل سازنده تر و شرافتمندانه تر نظير ضپط دزدی و قالپاق دزدی رو آوردند.
بگذريم، گوشه اتاق واستاده بوديم و داشتيم توی ذهنمون جلو عقب ميکرديم که چی بگيم و چه جوری حرف بزنيم که يارو افسره بفهمه ما دکتر مهندسيم و سوء تفاهم شده و با بردن يکی دو تا اسم آشنا به عنوان پارتی قضيه رو فيصله بديم که گروهبان چراغعلی با يه لباس شخصی وارد اتاق شدند اولش فکر کرديم که اونی که با گروهبان وارد شد همدست اين دو تا خلافاست و الان مياد و رو صندلی سوم بغل دست اينا ميشينه. ولی اشتباه کرده بوديم يارو خود افسر نگهبانه بود و رفت و صاف نشست پشت ميز افسر نگهبان. ما رو ميگی،با ديدن قيافه يارو هر چی داستان تو ذهنمون درست کرده بوديم يادمون رفت. آخه يارو از نظر تيپ و قيافه يه سور زده بود به اون دوتا ضبط دزدای بنده خدا . با تمام اين حرفها هنوز سعی ميکردم به خودم اميد بدم که يارو علارقم قيافه ستمش به ما حال ميده. ولی
گروهبان چراغعلی شروع کرد به شرح ماجرا از نظر خودش و ديگه هر چی دلش ميخواست به ما بست از بازی با نواميس مردم در ملاء عام تا رابطه نامشروع و تحريک و تشويش اذهان عمومی با ايجاد درگيری با پليس و ضرب و شتم پليس و همين طور حمل نوار های غير مجاز. که اين آخری رو که ديگه از اساس داش خالی می بست. چون که از اونجايی که ما پيش بينی برخورد با يه سيفونی مثل اينو ميکرديم فقط تو ماشين دو تا نوار گذاشته بوديم که اونها هم مجاز بود. يکيش بيژن بيژنی بود که آهنگ نوايی رو خونده بود و بهش در کمال ناباوری مجّوز داده بودند و ديگه آخر موزيک پاپ دوران خودش بود و چه بسيار اسلام ها که با اين آهنگ به باد نرفت . اون يکيش هم آلبوم اکسيژن جان ميشل ژار بود که خود تلويزيون و راديو روزی ۱۸۰۰ مرتبه ميگذاشتنش. دخترها هم که اصلا نوار نداشتند. ولی با همه اين حرفها ما نگران اين تهمت آخر يارو نبوديم چون با همون اتهام های قبلی راحت ميتونستند مارو اعدام کنند. خلاصه افسر نگهبانه يه نگاهی به ما کرد که زهرمون ترکيد و گفت خوب چی داريد بگيد.
شروين که هنوز سعی ميکرد که فکر کنه امروز با بالاترين نمره دکتر شده و به مناسبت فارغ التحصيليش تمام تهران بايد جشن بگيرند و از پايان نامه عاليش قدر شناسی کنند شروع کرد به سخنرانی که، جناب سروان شما انسان تحصيل کرده ای هستيد و ما هم رو خوب درک ميکنيم چون ما هم همه دکتر و مهندسيم و.
يکهو افسر نگهبانه پريد تو حرفش و داد زد: خفه شو! خودت رو با ما شهيد داده ها و جبهه رفته ها يکی نکن شما لات و لوتا که تو پول و کثافت غرقيد حق نداريد خود تون رو با ما ملت يکی کنيد و... .
آقا ما رو ميگی، خيلی شانس آورديم زير پامون سيل راه نيفتاد. اين همه سال تو درگيری با اين جماعت تا حالا به يه همچين مخمصه ای نخورده بوديم. يارو با حرفايی که ميزد يه جورايی اساسی هم گند زد به ما و هم گند زد به خانواده بيچاره شهيدا و جانبازا.
از طرف ديگه بيشتر از همه ماتحتمون از اين ميسوخت که تمام مدتی که ما گوشه اتاق واستاده بوديم و ياروافسره سر ما داد ميزد اون دو تا خوشگلای قالپاق دزد عين دو تا جامعه شناس و روان شناس خبره پاشون رو انداخته بودند بودند روی پاشون و سرشون رو به علامت تاييد جناب سروان ولابد تاسف بابت وجود انگل هايی مثل ما در جامعه تکان ميدادند. و اونجا بود که با تمام وجود مفهوم اين ضرب المثل شيرين فارسی رو فهميدم که ميگه: کسی که به ما نريده بود کلاغ کو... دريده بود.
ادامه دارد


Thursday, February 19, 2004

L as Link

شما اسم اينو چی ميذاريد. پستی، بيشرمی، جنايت ...
ترمينيتور ۳ در تهران.
۱۰۰۰۰۰ دلار برای قتل سلمان رشدی.
عطا کناره برنده دوم بهترين عکس خبری سال ۲۰۰۳
اينم ليست کامل برنده ها به همراه عکس
گلی عامری نامزد جمهوری خواه کنگره از اورگان.

Wednesday, February 18, 2004

در حاشيه انتخابات

نقل از آفتاب گردان

"امروز شنيدم يک کانديداي با حال در يکي از روستاهاي حوزه کرمانشاه اقدام به توزيع يک لنگه کفش بين روستائيان نموده، وي شرط تحويل لنگة ديگر کفش را تحويل شناسنامه ها ويا دادن رأي درحضور نمايندگان آنها دانسته .


در يک مرغ فروشي نيز مشاهده گرديده، در ازاي تحويل 15 عدد شناسنامه ، دو مرغ پرکنده رايگان رايگان عرضه مي گرديد . "

ل مثل لينک

شهره آغداشلو و بن کينگزلی در برنامه لری کينگ ـ نقل از صبحانه و سردبير خودم.
رقص در تهران ـ نقل از سردبير خودم
وب سايت دکتر هما ناصری کانديد مستقل نمايندگی مجلس.
روزنامه شرق توقيف شد.
۸۱۰کشته در حادثه انفجا قطار در نيشابور.

Tuesday, February 17, 2004

نامهِ از يکی تو يه جای دنيا به يکی ديگه تو يه جای ديگه

ای نامه که ميروی به سويش از جانب من ببوس رويش

اميدوارم که خوب باشيد و سلامتی برقرار باشه. از حال ما خواسته باشی همه خوب خوب هستيم و ملالی نيست جز دوری شما. اينجا الحمدالله همه خوبيم و هيچ نگرانی نيست. ننم بزنم به چوب ماشاالله جون سگ داره برای همين با اينکه الان تو کماست نگرانش نيستيم. ميدونی که بازم سکته مغزی کرده و نصف تنش فلجه ولی دکترا ميگند که اگه اين سکته قلبی سومی رو هم بتونه جون سالم به در ببره مشکل سرطان و قندش هم حل شدنيه. کليه هم که خدا رو شکر نداره و از بابتش نگرانی نيست که حالا چی بشه چی نشه. ميمونه کبدش که اونم الهی فداش بشم اين آقای دکتر رو تو نميدونی که اين چقدر انسانه خدا خيرش بده گفته که يه سگ و يه گربه و يه موش گنده توی آزمايشگاهش داره که ننم ميتونه کبد يکيشون رو بگيره البته بابام سگه رو ترجيح ميده چون ميگه که هم وفادار تره و هم به وقتش خوب پاچه ميگيره. با تمام اينا که گفتم ماشاالله ننم هنوز هم از اون نظر سرپاست و آقام دمش گرم شب جمعه به شب جمعه بله ديگه.

بگذريم، آقام الحمدالله يه کار خوب توی شهرداری گرفته. الان شده مسئول زباله های يه محله. بابام خدا رو شکر خيلی خوب کار ميکنه ولی نميدونم چرا اين رئيس روسای شهرداری پدرسوخته ها هی بهش گير ميدند. بی پدرا توی شهر شايعه کردند که آقام اين آشغال ها رو می بره ميريزه پشت خونه شهردار. والا من که باور نمی کنم آقام از اين جرات ها داشته باشه. بخاطر اينکه آقام اگر چه که توی خونه يه خورده بد اخلاقه ولی تا از درِ خونه ميره بيرون يک هو ميشه يه آدم ديگه، خجالتی و با حیا و تودل برو. به هر حال ديگه وقتتو نمی گيرم. به همه سلام مرا برسان. روی ماهِت را ميبوسم. اينهم جای تف بوسم برای يادگاری.

ضمنا امروز اينجا جشن ملی و ما همه داريم ميريم جشن بگيريم به خاطر اينکه برای اولين بار يه هواپيما از اينجا پاشده و اونجا سالم نشسته بدون اينکه هيچکی بميره.

نامه از اينجا!

يکی !

Saturday, February 14, 2004

جشن فارغ التحصيلی ـ قسمت چهارم

خلاصه گروهبان چراغعلی عين کارتون های ژاپنی يه برقی تو چشماش زد ولی هيچی نگفت و رفت طرف ماشين دخترها که سوال ها رو با اونا هم چک کُنه.توی اون ماشين هم بد شانسی ما دخترها تصميم گرفته بودند که بگند هيچ نسبتی با هم نداريم و نتيجتا دو حرف شديم.ما ديديم گروهبانه عين سردارای جنگی که يک فتح بزرگی کردند برگشت به سمت ما و با يه لبخند مليح، مدل مادر آسپيران قياس آبادی گفت: حالا ديگه دروغ می گيد. بهتون حالی ميکنم که شوخی با پليس چه مزه ای داره بچه سوسولا. اينو گفت و بيسيم رو در آورد که به مرکز گزارش بده. ما که ميدونستيم اگر بيسيم بزنه کار سخت تر ميشه شروع کرديم به يارو حال دادن. چون بيشتر مواقع اين جور مشکلا حد اکثر با سه چهار هزار تومان حل ميشد. از طرف ديگه هم شروين چون همچنان همه رو از گارسون رستوران گرفته تا گدای سر کوچه شبيه دندون خراب ميديد و بهشون وعده تعميرات اساسی ميداد به آقای گروهبان چراغعلی هم پيشنهاداتی داد.اما يارو بدجوری از دست ما شاکی بود و هيچ جوری راه نمی آمد. هر چه ميکرديم و از هر راهی ميرفتيم به در بسته ميخورد. توی اين شلم شوربا حميد(يکی از رفقا) هم به حساب خودش اومد گروهبان رو عذت چپون کنه و هندونه بذاره زير بغلش، نه گذاشت و نه برداشت يکهو يارو رو سه چهار درجه ارتقاء مقام داد و شروع کرد به اينکه جناب سرهنگ شرمنده. شما جناب سرهنگ به بزرگی خود تون ببخشيد و از اين حرفها. با اين ترکمون و گندی که حميد زد اگه يارو تا اون موقع شک داشت که داريم مسخرش ميکنيم ديگه مطمئن شد و شروع کرد به ما بد و بيراه گفتن که يه مشت بچه سوسول پولدار ريختند توی خيابونا و از صبح تا شب با مقدسات مردم بازی ميکنند و دنبال ناموس مردم می کنند و از اين جور حرفها بعدشم گفت که شما رو بايد زنجير کرد و سرتون رو با تيغ زد و توی شهر گردوند برای عبرت ديگران.
شروين که همون صبحش يک ريزه دکتر شده بود همين جوری که يارو داشت بد و بيراه ميگفت يک هو داغ کرد و برگشت به گروهبانه گفت مرتيکه کثافت احترام خودتو نگاه دار و خيز برداشت که با يارو گلاويز بشه و گروهبانه هم از اون طرف حمله کرد، من و محمد وحميد و سربازه که همراه گروهبانه بود هم افتاديم وسط که يه موقع درگيری نشه. گروهبانه همچنان فحش ميداد ما هم اينور دهن شروينو گرفته بوديم که چيزی نگه که کار بدتر بشه. دخترها هم از اون ور گريه ميکردند و به يارو بد و بيراه ميگفتند. خلاصه صحنه عين تعزيه های تاسوعا عاشورا شده بود.
ادامه دستان رو باهم در کلانتری قلهک دنبال خواهيم کرد.

اعلام برنامه

دوستان، همانطور که ميبيند اين وبلاگ ما هم پوست انداخت و از فرمت جوادی در اومد و به جمع جواد مخفی ها پيوست. برای اين سايت برنامه های زيادی دارم اولا که ميخوام تا مدتی تمرکز اصلی را بذارم روی خاطرت و کمتر به مسائل حاشيه ای بپردازم. در ثانی لينکهای سايدبار را هم به مرور اضافه خواهم کرد.در حال حاضر قسمت "brunch "که شامل سايتهای خبری انگليسی زبان است و معادل فارسی اون يعنی صبنار(صبحانه نهار) فعال هست. در آينده نزديک بخشهای روزنامه، روزی نامه، شبنامه و غيره را هم اضافه ميکنم.دوستان وبلاگی هم که ديگر جای خودشون رو دارند.خلاصه که برنامه های زيادی دارم که همينجوری که پيش ميريم باهاتون مطرح ميکنم.

Friday, February 13, 2004

کشتيبان را سايتی دگر آمد

شرمنده از اينکه به خاطر اسباب کشی چند روزی غيبت داشتم. خوشبختانه از دست اين پرشين بلاگ کندِ اعصاب خورد کن راحت شدم. تا چند ساعت ديگه با کلی مطالب جديد در خدمت شما خواهران و برادران گرامی خواهم بود بعد از مشروح اخبار که در سمت راست مشاهده ميفرمائيد در خدمت تون خواهم بود با اعلام برنامه ها و پس از اون نوبت به ادامه سريال خوب و پر طرفدار جشن فارغ التحصيلی ميرسه. و بعد از اون هم با تلاوت آياتی چند از کلام الله مجيد به استقبال اذان مغرب.... ای بابا ببخشيد از فرط بی مخاطبی ياد صدا و سيمای خودمون افتادم.

سردبير زنم

باور کنيد که اگر سانسور چی های عزيز و اهلِ فن ميدونستند که من چه گوهر گرانقدری رو در خونه دارم معطل نميکردند و هر جوری شده بود ميبردنش برای پروژه های بزرگتر. آقا از وقتی ما اين وبلاگ رو درست کرديم اين داستان ما با شادی شروع شد. راستش از اونجايی که ما آقايون اکثرا شير بيرون و موش تو خونه هستيم. و از انجايیِ که شخص خود من جزو يکی از پيش قراولان مکتب زن ذليلی هستم.


توی پرانتز بايد اعلام کنم که ما در آمريکا يک انجمنی داريم به اسم PHAIS-Poor Husband American Iranian Sosiety- که همينجا فرصت رو مغتنم ميشمارم و از عزيزان دعوت ميکنم که به محفل و جمع صميمی ما بپيوندند. اتفاقا در گردهمايی اين هفته جناب دکتر ذليل مرده سخنرانی دارند در مورد خواص و مضار لنگه کفش يا چطور بخوريم که ورم نکند.


ببخشيد؛ برگرديم سر اصل مطلب. خلاصه داشتم ميگفتم که از اونجايی که زن ذليل هستم، از اون روز اول افساراين وبلاگ ما افتاد دست شادی خانم و ايشون شدن سردبيرما. و به به مصداق اينکه "لا واجب کللهم سانسورشی should be السردبير ولاکن کللهم السردبيرmust beالسانسورشی"؛ شروط اوليه که ايشون گذاشت اين بود که من مطلقا سياسی ننويسم و اصلا فقط جک بنويسم و توی جوکهامم به هيچ احدالناسی گير ندم. در واقع با اين حساب يه جورايی منظورش اين بود که ننويسم ولی خوب دمش گرم، مراعاتمو ميکرد و تو لفافه ميگفت. و اگر ميبيند که لينکها و مطالب مربوط به ايران يه خرده جفنگه باور بفرمايد که من بی تقصيرم. جونم براتون بگه که ما چند روز گذشته رو همينجوری کجدار و مريز سر کرديم به اميد اينکه بلکه فرجی بشه و مثلا شادی يکهو بشه مايکل موريا کديور ولی نه تنها اين اتفاق نيافتاد بلکه....


نه، به همين راحتی رد نشيد ، اون سه تا نقطه بعد از "بلکه" خودش داستانها داره: از وقتی که اين حودر(مخترع وبلاگ) به ما لينک داد يکهو خواننده های ما شد دو برابر و من هم با کلی ذوق و اشتياق اين خبر مسرت بخش را به اطلاع سردبير شادی رسوندم .

ولی در کمال تعجب ديدم که ايشون عصبانی شد. چون از خودم مطمئن بودم که چيز بدی ننوشتم که به کسی بر بخوره علت عصبانيت را جويا شدم. سردبير هم با نگاهی که يعنی اگه اين بچه الان اينجا نبود دهنت سرويس بود گفت: واسه چی به بوش بد و بيراه ميگی. منم گفتم که خوب اينجا کيو ميشناسی که بدو بيراه به بوش نگه که ما دوميش باشيم در ثانی مگه به غير از اين ننه مرده به کس ديگه ای جرات داريم که جيزی بگيم . يک نگاه عاقل اندر سفيه به من کرد و گفت: د همينه که بهت ميگم تو که از سياست سر در نمياری ننويس. وضعيت ما فرق ميکنه، تو متوجه رابطه ها و لابی های پنهان سياسی نيستی. الان يه چيزی به بوش ميگی، اونور ممکنه صد نفر ديگه به خودشون بگيرن!و...


بنابر اين ما دوباره موکدا از سياسی نويسی منع شديم. راستشو بخواين به خودم هم داره امر مشتبه ميشه که نکنه دارم يه چيز ناجور بودارمی نويسم. به هر حال اگر که اينطوره، يک بار ديگه از کليهِ اساتيد و برادران محترم در وزارت ارشاد، وزارت اطلاعات، برادر عزيز و خوبم جناب آقای مرتضوی و همکاران و خصوصا عزيز همه ما جناب آقای شريعتمداری صميمانه و عاجزانه تمنا دارم مطالب اين وبلاگ را اولا نديد بگيريد در ثانی اگر مطلبی بود که که موجب تصدی خاطر عاليجنابان بود به بزرگی خود تون به گوش اين شادی ما نرسونيد من قول ميدم که در موقع مناسب محبت شما را جبران کنم.

جشن فارغ التحصيلی- قسمت سوم

زديم کنار و منتظر شديم گروهبان بياد سراقمون. آقا، اما گروهبان نگو بلا بگو، خوشگل خوشگلا بگو. جان شما همچی با ژست از پيکان قراضه پياده شد که هر که نميدونست فکر ميکرد که آقا يکی از افسرای عاليرتبه CIA است که در يک عمليات فوق سری تونسته بن لادنو رفقا رو دستگير کنه. همينطوری که داشت می آمد به سمت ماشين ما هم داشتيم هماهنگ ميکرديم که چی بگيم که دو حرف در نياد، ولی به محض اينکه سر رو آورد تو ماشين که سوال کنه هر چی برنامه چيده بوديم يادمون رفت البته نه از ترس بلکه از تيپ و بويه آقا. اولا که طرف گاز خردل سر خود بود يعنی احتمالا از خونه که داشته می آمده بيرون يه دوش با آب سير و پياز گرفته بوده و بعدش هم توی ماشين مثل اينکه عملشون آورده بود و حسابی بخوری با خودش حال کرده بود و. بعدشم که ما رو ديده بود و يا علی مدد. حالا بو به کنار از تيپ و قيافه بهتون بگم که چه لعبتی بود. يعنی قسم ميخورم که اين آقای حسينيان برنامه چراغ پيش اش سوفيا لورن بود و رجب مزروعی پيش اش مارلون براندو.

با هر بد بختی بود خودمون رو جمع و جور کرديم و در حالی که همگی سعی ميکرديم که دماغامونو زير پيراهنامون کنيم ،شيشه ها رو هم کشيديم پائين و آمده بازجويی شديم با شکنجه! کارتای هممونو گرفت و ازمون پرسيد با اين خانم ها چه نسبتی داريد. شادی اينا هم توی ماشين عقبی بودند ولی هيچ کدوم حق نداشتيم که پياده بشيم مبادا که تقلب به هم برسونيم. من گفتم که شادی نامزدمه و دوستم هم گفت که اون يکی نامزدشه. ولی آقای گروهبان با حالت عالمانه مثل فقها در کلاس خارج گفت که از نظر شرعی رابطه دختر و پسر تنها پس از عقد جايز است و قبل از اون حرام. منم جواب دادم البته حاج آقا فرمايش شما صحيح است به همين جهت و از اونجا که ما نميخواستيم خدای نکرده ما خروج از دين کرده باشيم و اسلام رو به خطر بندازيم دست خانم ها رو نگرفتيم و بريم پارک قدم بزنيم و گفتيم دو ماشينه مياييم توی خيابون يه چرخی ميزنيم و حد اکثر با يه دو تا چراغ زدن و يه برف پاک کن زدن نياز های جوونی خودمون رو ارضا ميکنيم. انشا الله هم که حاج آقا شما بزرگواری ميکنيد و اين چراغ و بوق رو با ما مکروه حساب ميکنيد که دفعه بعد مشتری بشيم. يارو که فهميد که داريم سر به سرش ميذاريم داغ کرد و از همون جا تصميم گرفت که حال مارو بگيره.

افتخار ديگه برای ايران

بعد از جايزه صلح نوبل برای خانم شيرين عبادی و موفقيت های نازنين افشار جم و شروين شهريور و همين طورشهره آغداشلو (عکسهای قديمی)، حالا نوبت موسيقی ايرانه که در سطح دنيا گل کنه. اين يکشنبه ۴۶امين دوره Grammy Awards انجام ميشه و جريان اون از ساعت ۸ شب يکشنبه از کانال CBS پخش ميشه. در قسمت موسيقی ملل از مجموع ۵ نامزد دو تاش از ايران هستند. اوليش هست غزل از کيهان کلهر و اون يکی که خيلی هم شانس برنده شدن داره هست Without You يا همون بی تو به سر نمی شود کار حسين عليزاده و شجريان. يکشنبه ۸ شب يادتون نره. زنده باد ايران!

جشن فارغ التحصيلی- قسمت دوم

عمليات داشت به خوبی پيش ميرفت. دو تا از دخترها رو رسونده بوديم مونده بود شادی و صغرا (به دليل مسائل ناموسی اسم جعلی است!!) که برسونيم. تو جاده قديم اومديم بالا به سمت فرشته که شادی رو بذاريم. اون موقع من هنوز با شادی ازدواج نکرده بودم و دوست بوديم. خلاصه ما جلو ميرفتيم و شادی اينا پشت ما. چون ميدونستيم سر پل رومی بگير بگيره و برادرا چماقها رو چاق کردند تصميم گرفتيم که بزنيم تو کوچه پس کوچه. اون موقع متاسفانه چسيفون در کار نبود بنابرين گفتيم علامت بديم که بياند توی کوچه. محمد هم نامردی نکرد و دوسوم تنو از ماشين انداخت بيرون و يه ۲۰ ثانيه ایِ اون بالا مشغول علامت دادن برای پيچيدن توی کوچه. اينقدر با احساس و هيجان اين کار و کرد که ملتی هم که داشتند راه عاديشون رو ميرفتند يه سری تو رو در باستی داشتند ميپيچيدند توی کوچه. يه سری ملت هم فکر کرده بودند عروسی چيزی و شروع کردند بوق زدن و سرک کشيدن که عروسو ببينند.

خلاصه با هر زحمتی بود محمدو رو کشونديمش تو ماشين.ولی با اين وضعيت خيلی طبيعی بود که به محض پيچيدن توی کوچ جناب گروهبان چراغ علی فرزند پاک و شريف اصغر قاتل با اون پيکان قراضه پليس بپيچه جلومون.
هيچ جا نرين زود بر ميگردم



جشن فارغ التحصيلی نسخه کامل

تهران - تير ۱۳۷۵ - دانشکده دندانپزشکی دانشگاه آزاد تهرانشروين آخر تزش از مادر و پدرش تشکر کرد و کلی تيریپ پسرهای گل و آقا رو اومد. استادا هم رفتند مشورت کردند و اومدند و البته نتيجه با اون دهنی که شروين از خودش سرويس کرده بود معلوم بود –آخرين
۲۰ دوران تحصيلی و رسما دندانپزشک شدن آقا- مامان و باباش و دوستاش هم کم نذاشتن؛بوس و ما چ و گل و آبغوره و... براه بود. دخترای همکلاس هم که البته با حضورشون گرمی خاصی به محفل انس ما بخشيده بودند. شروين هم ديگه با اون تزی که داده بود و ۲۰ای که گرفته بود همه رو از دختر و پسر به چشم دندون خراب ميديد. منم رفتم تبريک بهش گفتم و همون موقع با برقی که چشاش زد - عين کارتون ژاپنی ها - فهميدم که يه نقشه هايی هم برای دندونای بدبخت من کشيده. بگذريم برنامه تموم شد و قرار گذاشتيم که شب برای جشن فارغ التحصيلی همگی بريم رستوران سان سيتی تو سه راه ضرابخونه. گفتيم برای اينکه کميته نگيرتمون پسرا با يه ماشين برن و دخترا هم با يه ماشين همه کدای لازم رو هم با هم ست کرديم عين فيلمای جيمز باند. خلاصه رفتنه به خير گذشت و همگی سالم توی باند سان سيتی نشستيم. اونجا هم جاتون خالی شکم سيری خورديم - اگه ميدونستيم که چه دسر مفصلی در انتظارمونه طاقار رو انقدرم پر نميکرديم - و پاشديم که برگرديم. قرار شد که ما دنبال ماشين دخترا بريم و اونا رويکی يکی دم خونه هاشون بذاريم و برگرديم. عمليات بازگشت با رمز يا جده Sharon Stone آغاز شد.


عمليات داشت به خوبی پيش ميرفت. دو تا از دخترها رو رسونده بوديم مونده بود شادی و صغرا (به دليل مسائل ناموسی اسم جعلی است!!) که برسونيم. تو جاده قديم اومديم بالا به سمت فرشته که شادی رو بذاريم. اون موقع من هنوز با شادی ازدواج نکرده بودم و دوست بوديم. خلاصه ما جلو ميرفتيم و شادی اينا پشت ما. چون ميدونستيم سر پل رومی بگير بگيره و برادرا چماقها رو چاق کردند تصميم گرفتيم که بزنيم تو کوچه پس کوچه. اون موقع متاسفانه چسيفون در کار نبود بنابرين گفتيم علامت بديم که بياند توی کوچه. محمد هم نامردی نکرد و دوسوم تنو از ماشين انداخت بيرون و يه ۲۰ ثانيه ایِ اون بالا مشغول علامت دادن برای پيچيدن توی کوچه. اينقدر با احساس و هيجان اين کار و کرد که ملتی هم که داشتند راه عاديشون رو ميرفتند يه سری تو رو در باستی داشتند ميپيچيدند توی کوچه. يه سری ملت هم فکر کرده بودند عروسی چيزی و شروع کردند بوق زدن و سرک کشيدن که عروسو ببينند.

خلاصه با هر زحمتی بود محمدو رو کشونديمش تو ماشين.ولی با اين وضعيت خيلی طبيعی بود که به محض پيچيدن توی کوچ جناب گروهبان چراغ علی فرزند پاک و شريف اصغر قاتل با اون پيکان قراضه پليس بپيچه جلومون.
هيچ جا نرين زود بر ميگردم


زديم کنار و منتظر شديم گروهبان بياد سراقمون. آقا، اما گروهبان نگو بلا بگو، خوشگل خوشگلا بگو. جان شما همچی با ژست از پيکان قراضه پياده شد که هر که نميدونست فکر ميکرد که آقا يکی از افسرای عاليرتبه CIA است که در يک عمليات فوق سری تونسته بن لادنو رفقا رو دستگير کنه. همينطوری که داشت می آمد به سمت ماشين ما هم داشتيم هماهنگ ميکرديم که چی بگيم که دو حرف در نياد، ولی به محض اينکه سر رو آورد تو ماشين که سوال کنه هر چی برنامه چيده بوديم يادمون رفت البته نه از ترس بلکه از تيپ و بويه آقا. اولا که طرف گاز خردل سر خود بود يعنی احتمالا از خونه که داشته می آمده بيرون يه دوش با آب سير و پياز گرفته بوده و بعدش هم توی ماشين مثل اينکه عملشون آورده بود و حسابی بخوری با خودش حال کرده بود و. بعدشم که ما رو ديده بود و يا علی مدد. حالا بو به کنار از تيپ و قيافه بهتون بگم که چه لعبتی بود. يعنی قسم ميخورم که اين آقای حسينيان برنامه چراغ پيش اش سوفيا لورن بود و رجب مزروعی پيش اش مارلون براندو.

با هر بد بختی بود خودمون رو جمع و جور کرديم و در حالی که همگی سعی ميکرديم که دماغامونو زير پيراهنامون کنيم ،شيشه ها رو هم کشيديم پائين و آمده بازجويی شديم با شکنجه! کارتای هممونو گرفت و ازمون پرسيد با اين خانم ها چه نسبتی داريد. شادی اينا هم توی ماشين عقبی بودند ولی هيچ کدوم حق نداشتيم که پياده بشيم مبادا که تقلب به هم برسونيم. من گفتم که شادی نامزدمه و دوستم هم گفت که اون يکی نامزدشه. ولی آقای گروهبان با حالت عالمانه مثل فقها در کلاس خارج گفت که از نظر شرعی رابطه دختر و پسر تنها پس از عقد جايز است و قبل از اون حرام. منم جواب دادم البته حاج آقا فرمايش شما صحيح است به همين جهت و از اونجا که ما نميخواستيم خدای نکرده ما خروج از دين کرده باشيم و اسلام رو به خطر بندازيم دست خانم ها رو نگرفتيم و بريم پارک قدم بزنيم و گفتيم دو ماشينه مياييم توی خيابون يه چرخی ميزنيم و حد اکثر با يه دو تا چراغ زدن و يه برف پاک کن زدن نياز های جوونی خودمون رو ارضا ميکنيم. انشا الله هم که حاج آقا شما بزرگواری ميکنيد و اين چراغ و بوق رو با ما مکروه حساب ميکنيد که دفعه بعد مشتری بشيم. يارو که فهميد که داريم سر به سرش ميذاريم داغ کرد و از همون جا تصميم گرفت که حال مارو بگيره.



خلاصه گروهبان چراغعلی عين کارتون های ژاپنی يه برقی تو چشماش زد ولی هيچی نگفت و رفت طرف ماشين دخترها که سوال ها رو با اونا هم چک کُنه.توی اون ماشين هم بد شانسی ما دخترها تصميم گرفته بودند که بگند هيچ نسبتی با هم نداريم و نتيجتا دو حرف شديم.ما ديديم گروهبانه عين سردارای جنگی که يک فتح بزرگی کردند برگشت به سمت ما و با يه لبخند مليح، مدل مادر آسپيران قياس آبادی گفت: حالا ديگه دروغ می گيد. بهتون حالی ميکنم که شوخی با پليس چه مزه ای داره بچه سوسولا. اينو گفت و بيسيم رو در آورد که به مرکز گزارش بده. ما که ميدونستيم اگر بيسيم بزنه کار سخت تر ميشه شروع کرديم به يارو حال دادن. چون بيشتر مواقع اين جور مشکلا حد اکثر با سه چهار هزار تومان حل ميشد. از طرف ديگه هم شروين چون همچنان همه رو از گارسون رستوران گرفته تا گدای سر کوچه شبيه دندون خراب ميديد و بهشون وعده تعميرات اساسی ميداد به آقای گروهبان چراغعلی هم پيشنهاداتی داد.اما يارو بدجوری از دست ما شاکی بود و هيچ جوری راه نمی آمد. هر چه ميکرديم و از هر راهی ميرفتيم به در بسته ميخورد. توی اين شلم شوربا حميد(يکی از رفقا) هم به حساب خودش اومد گروهبان رو عذت چپون کنه و هندونه بذاره زير بغلش، نه گذاشت و نه برداشت يکهو يارو رو سه چهار درجه ارتقاء مقام داد و شروع کرد به اينکه جناب سرهنگ شرمنده. شما جناب سرهنگ به بزرگی خود تون ببخشيد و از اين حرفها. با اين ترکمون و گندی که حميد زد اگه يارو تا اون موقع شک داشت که داريم مسخرش ميکنيم ديگه مطمئن شد و شروع کرد به ما بد و بيراه گفتن که يه مشت بچه سوسول پولدار ريختند توی خيابونا و از صبح تا شب با مقدسات مردم بازی ميکنند و دنبال ناموس مردم می کنند و از اين جور حرفها بعدشم گفت که شما رو بايد زنجير کرد و سرتون رو با تيغ زد و توی شهر گردوند برای عبرت ديگران.
شروين که همون صبحش يک ريزه دکتر شده بود همين جوری که يارو داشت بد و بيراه ميگفت يک هو داغ کرد و برگشت به گروهبانه گفت مرتيکه کثافت احترام خودتو نگاه دار و خيز برداشت که با يارو گلاويز بشه و گروهبانه هم از اون طرف حمله کرد، من و محمد وحميد و سربازه که همراه گروهبانه بود هم افتاديم وسط که يه موقع درگيری نشه. گروهبانه همچنان فحش ميداد ما هم اينور دهن شروينو گرفته بوديم که چيزی نگه که کار بدتر بشه. دخترها هم از اون ور گريه ميکردند و به يارو بد و بيراه ميگفتند. خلاصه صحنه عين تعزيه های تاسوعا عاشورا شده بود.
ادامه دستان رو باهم در کلانتری قلهک دنبال خواهيم کرد.



داستان به اونجا رسيد که گروهبان چراغعلی از خر شيطون پائين نيومد و ما رو برد کلانتری قلهک. حالا ساعت شده ۱۲ شب که ما چهار تا پسر و دو تا دختر وارد کلانتری شديم.
سرباز ما رو واستوند گوشه حياط و دخترها رو هم برد سمت ديگه حياط و گفت که صبر کنيد تا افسر نگهبان صداتون بزنه.درسته که پروندمون به خاطر درگيری با پليس احتمالا سنگينتر ميشد و بنا به تجربه هم ميدونستيم که الان گروهبانه همه چيزو ده تا هم ميگذاره روش که پروندمونو سنگينترکنه، ولی از طرفی هم خيالمون راحت بود که با پارتی هايی که داريم خيلی اذيتمون نميکنند. از طرف ديگه پيش خودمون فکر ميکرديم که يارو افسر نگهبانه ديگه حد اقل ديپلمو داره و هر کاری هم بخواد با ما بکنه حداقل احتراممون رو نگاه ميداره.
توی اين فکر و خيالات عبس و بيهوده بوديم که صدامون زدند. ما چهار تا پسرا رفتيم توی اتاقِ افسر نگهبان و دخترها بيرون موندند. توی اتاق دو تا ميز بود پشت يکيش يه نفر با لباس فرم نشسته بود و پشت اون يکی کسی نبود. سه تا صندلی هم توی اينور اتاق بود که دو نفر نشسته بودند که بندگان خدا ديگه آخر قيافه خلاف بودند و ما بعدا فهميديم که در حال دزدی ضبط ماشين دستگير شدند. البته طفلکا رو خدا طوری ستم کرده بود به قيافه هاشون که اگه با لباس سلطنتی توی کاخ باکينگهام کنار ملکه اليزابت هم ميديديشون باز هم در جا ميتونستی که تشخيص بدی اينا نسل اندر نسل به شغل شريف دزدی و جنايت مشغول بودند و البته با پيشرفت تکنولوژی به مشاغل سازنده تر و شرافتمندانه تر نظير ضپط دزدی و قالپاق دزدی رو آوردند.
بگذريم، گوشه اتاق واستاده بوديم و داشتيم توی ذهنمون جلو عقب ميکرديم که چی بگيم و چه جوری حرف بزنيم که يارو افسره بفهمه ما دکتر مهندسيم و سوء تفاهم شده و با بردن يکی دو تا اسم آشنا به عنوان پارتی قضيه رو فيصله بديم که گروهبان چراغعلی با يه لباس شخصی وارد اتاق شدند اولش فکر کرديم که اونی که با گروهبان وارد شد همدست اين دو تا خلافاست و الان مياد و رو صندلی سوم بغل دست اينا ميشينه. ولی اشتباه کرده بوديم يارو خود افسر نگهبانه بود و رفت و صاف نشست پشت ميز افسر نگهبان. ما رو ميگی،با ديدن قيافه يارو هر چی داستان تو ذهنمون درست کرده بوديم يادمون رفت. آخه يارو از نظر تيپ و قيافه يه سور زده بود به اون دوتا ضبط دزدای بنده خدا . با تمام اين حرفها هنوز سعی ميکردم به خودم اميد بدم که يارو علارقم قيافه ستمش به ما حال ميده. ولی
گروهبان چراغعلی شروع کرد به شرح ماجرا از نظر خودش و ديگه هر چی دلش ميخواست به ما بست از بازی با نواميس مردم در ملاء عام تا رابطه نامشروع و تحريک و تشويش اذهان عمومی با ايجاد درگيری با پليس و ضرب و شتم پليس و همين طور حمل نوار های غير مجاز. که اين آخری رو که ديگه از اساس داش خالی می بست. چون که از اونجايی که ما پيش بينی برخورد با يه سيفونی مثل اينو ميکرديم فقط تو ماشين دو تا نوار گذاشته بوديم که اونها هم مجاز بود. يکيش بيژن بيژنی بود که آهنگ نوايی رو خونده بود و بهش در کمال ناباوری مجّوز داده بودند و ديگه آخر موزيک پاپ دوران خودش بود و چه بسيار اسلام ها که با اين آهنگ به باد نرفت . اون يکيش هم آلبوم اکسيژن جان ميشل ژار بود که خود تلويزيون و راديو روزی ۱۸۰۰ مرتبه ميگذاشتنش. دخترها هم که اصلا نوار نداشتند. ولی با همه اين حرفها ما نگران اين تهمت آخر يارو نبوديم چون با همون اتهام های قبلی راحت ميتونستند مارو اعدام کنند. خلاصه افسر نگهبانه يه نگاهی به ما کرد که زهرمون ترکيد و گفت خوب چی داريد بگيد.
شروين که هنوز سعی ميکرد که فکر کنه امروز با بالاترين نمره دکتر شده و به مناسبت فارغ التحصيليش تمام تهران بايد جشن بگيرند و از پايان نامه عاليش قدر شناسی کنند شروع کرد به سخنرانی که، جناب سروان شما انسان تحصيل کرده ای هستيد و ما هم رو خوب درک ميکنيم چون ما هم همه دکتر و مهندسيم و.
يکهو افسر نگهبانه پريد تو حرفش و داد زد: خفه شو! خودت رو با ما شهيد داده ها و جبهه رفته ها يکی نکن شما لات و لوتا که تو پول و کثافت غرقيد حق نداريد خود تون رو با ما ملت يکی کنيد و... .
آقا ما رو ميگی، خيلی شانس آورديم زير پامون سيل راه نيفتاد. اين همه سال تو درگيری با اين جماعت تا حالا به يه همچين مخمصه ای نخورده بوديم. يارو با حرفايی که ميزد يه جورايی اساسی هم گند زد به ما و هم گند زد به خانواده بيچاره شهيدا و جانبازا.
از طرف ديگه بيشتر از همه ماتحتمون از اين ميسوخت که تمام مدتی که ما گوشه اتاق واستاده بوديم و ياروافسره سر ما داد ميزد اون دو تا خوشگلای قالپاق دزد عين دو تا جامعه شناس و روان شناس خبره پاشون رو انداخته بودند بودند روی پاشون و سرشون رو به علامت تاييد جناب سروان ولابد تاسف بابت وجود انگل هايی مثل ما در جامعه تکان ميدادند. و اونجا بود که با تمام وجود مفهوم اين ضرب المثل شيرين فارسی رو فهميدم که ميگه: کسی که به ما نريده بود کلاغ کو... دريده بود.
ادامه دارد



بعد از اين داد و فريادها يارو افسره پرونده ما رو داد دست گروهبان چراغ علی و گفت که پروندشون رو تکميل کن و بفرستشون قرارگاه منکرات که اونجا بفهمند که يک من ماست چقدر کره داره. ما هم هر چی سعی کرديم که به افسره بفهمونيم که به خدا ديگه مقدار کره و پنير ماست روفهميديم به خرجش نرفت که نرفت. همه چی داشت به بدترين شکل ممکن پيش ميرفت و با توجه به اينکه صحبت قرارگاه منکرات تو خيابون ترکمنستان شد تقريبا مطمئن شديم که ديگه حد اقل شلاق رو شاخشه. جالب اينجا بود که افسره به اين گروهبان چراغ علی قصه ما دستور تکميل پرونده را داده بود و من واقعا نميدونم که گروهبانه ديگه ميخواست چه جوری پرونده رو تکميل تر کنه. چون بنده خدا هر انچه اتهام لازم بود برای اينکه يکی رو اعدام کنند به ما بسته بود و ديگه جايی برای چيز ديگه نذاشته بود. مگه اينکه ميخواست دزدی و چاقوکشی و قاچاق بهمون ببنده که چون اين کارها اصولا تو ايران خيلی جرم محسوب نميشه ميدونستيم که ديگه از نظر پرونده الحمد الله به اندازه ای که بکشنمون تکميل هستيم. به هر حال گروهبان ما رو هدايت کرد به سمت بيرون ساختمان دم مستراح توی حياط و گفت بايد اينجا بايستيد تا کارتون رو بکنم و بريم. و تازه اون موقع بود که فهميدم که اين داستان هايی که ملت راجع به شکنجه و اين چيزا ميگن يعنی چی. يعنی اينجوری بهتون بگم که خدا برای دشمناتون هم نخواد. شکر به روتون، يه جور بويی بود، يه جور بويی بود که مثل اينکه هفتاد ميليون ملت ايران همگی يکی يه دونه طاقار ترکيب بادمجون گنديده و تن ماهی خراب و آبگوشت چرب با دنبه رو خوردند، روشم يه دو دست کله پاچه زدند بعدشم همگی تنگشون گرفته و گفتند کجا بريم تخليه، جواب امده عين اين آگهی های تلويزيون که "قلهک ، قلهک، بله کلانتری قلهک"(با صدای حسين باقی مثل وقتی که داره آگهی صندوق قرضالحسنه حضرت کی کيک رو ميخونه). خلاصه وضعيت به جايی رسيده بود که ميگفتيم قربون بوی دهن گروهبان چراغ علی ای کاش می آمد و هزار بار ها ميکرد تو صورتمون ولی اينجا وای نميستاديم.
حالا اينا به کنار، نميدونم برنامه ريزی کرده بودند يا بد شانسی ما بود که تمام کلانتری هم تنگشون گرفته بود و يک بند اين مستراح پر بود از آدم الحمد الله همه هم ماشاالله خوش صدا. بی اختيار ياد برنامه های نور و صدا که چند جا اجرا ميشد افتادم با اين تفاوت کوچيک که برنامه ما بو و صدا بود.
به هر دری هم ميزديم که بتونيم يه جوری جامون رو عوض کنيم نمی شد. سربازه که جلوی در نگهبانی ميداد بيخياله در شده بود و مشغول پاييدن ما بود. به محض اينکه يواشکی بين خودمون و مستراح چند قدم فاصله ميداديم با سر علامت ميداد که برگرديد.
توی اين فکر بوديم که چه جوری از اون مخمصه فرار کنيم که رفقای قالپاق دزدمون رو هم آوردند همونجا. فهميديم که اينجا برزخيه که همه خلافکارا قبل از رفتن به جهنم بايد ازش عبور کنند. بگذريم، دو تا خلافا که آمدند سر صحبت رو باهشون باز کرديم. فهميديم که وقتی که داشتند ضبط يه ماشين مدل بالا رو تو فرشته در می آوردند گير افتادند. خيلی هم شاکی بودند چون ميگفتند اصلا سابقه نداشته که کارشون اين همه طول بکشه. ميگفتند ما هميشه يه ساعته کارمون اينجا انجام ميشد بعدشم ميفرستادنمون زندان. ميگفتند که خيلی سرويس کلانتری بد شده. سابق اين همه معطلی نداشت، تازه رو حساب آشنايی هميشه يه چايی چيزی هم ميدادند. ما چون فکر کرديم که يک مقدار از معطليشون به خاطر ما بوده ازشون معذرت خواهی کرديم. بعدش که يه خورده باهاشون حرف زديم و رفيق تر شديم بهشون پشنهاد کرديم که شغلشون رو عوض کنند. من بهشون گفتم مگه بيکاريد اينقدر دردِ سر و خطر به جون خود تون ميخريد واسه چندر غاز هيچ پشتيبانی هم نداريد. شروين گفت چرا قاطی بچه های انصار نمی شيد. همه چيزتون جوره قيافشو نداريد، که داريد. جربزشو نداريد، که داريد. تيپشو نداريد، که داريد. چاقوشو نداريد، که داريد. ديگه چی ميخواهيد. يکيشون گفت نه آقا الان ما بيزنس خودمون رو داريم کجا حالا پاشيم بريم کار حقوق بگيری. من گفتم د اشتباهتون همينجاست؛ اولا که حقوق با مزاياست، بعدشم بازنشستگی داريد. به غير از اون کار با کلاسه، مرد حسابی سروری ميکنی؛ بعدشم کلی در آمد زير ميزی داره. ميدونی اگه روزی چهار تا بچه سوسول بگيری و ارشاد کنی و ول کنی از هر کدوم چقدر ميسازی. خلاصه داشتيم قانعشون ميکرديم که گروهبان چراغ علی اومد.
ادامه دارد



داشتم ميگفتم که خلاصه چراغعلی آمد و عيش ما رو به هم زد. ظاهرا همه کارا رو کرده بود و بايد ميرفتيم به سمت منکرات. توی اين فاصله مثل اينکه دخترها يک جوری تونسته بودند با خونه هاشون تماس بگيرند و وقتی ما گيج و ويج از شکنجه بو و صدا منتظر حرکت بوديم، مامان شادی با دو تا از دوستاش حراسون وارد کلانتری شد. يکی از دوستای مامانش از اون سرتيپ های دوره شاهنشاهی بود که چون بنده خدا بی بو و بی خاصيت بوده اول انقلاب نه اعدام شد و نه زندان فقط باز خريدش کرده بودند. حالا خوشمزه اينجا بود که مامان شادی اين پيرمرد بيچاره را آورده بود که ضمانت مارو بکنه و مارو آزاد کنند. ما پسرا اينورايوون کلانتری ايستاده بوديم و دخترها طرف مقابل. مامان شادی هم رفت پيش دخترها ايستاد. بنده خدا سند خونه هم آورده بود که برای ضمانت ما بذاره و طفلک نميدونست که کار از اين حرفها گذشته. سرتيپ هم امده بود کنار ما ايستاده بود و دلش خوش بود که الان ميره با رئيس کلانتری صحبت ميکنه و مسأله رو حال ميکنه.ميگفت سرهنگ فلانی، رئيس کلاتری اينجا از دوستاشه و مسأله را سريع حل ميکنه. از يکی از سربازا که داشت رد ميشد سراغ سرهنگ فلانی رو گرفت، يارو سربازه هم با لهجه غليظ آذری جواب داد که : حاج آقا ( سرتيپ سابق) ما يه همچی کسی نداريم چه. سرتيپ هم با اينکه تو ذوقش خورده بود کم نياورد و گفت: اين تازه کار بود نميدونست.ما هم با اينکه آخر کار و حدس ميزديم اما تو ذوقش نزديم و گفتيم بذار خوش باشه. راستش مطمئن نبوديم که حتی گروهبان چراغعلی هم باهاش صحبت کنه چه برسه به رئيس کلانتری. از قضا همون موقع گروهبان چراغعلی اومد و اتفاقا عنايت کرد و حرمت پيری سرتيپ بنده خدا رو نگه داشت و چند کلمه باهاش حرف زد. اولين چيزی که از حرفهای گروهبان دستگيرمون شد اين بود که سرهنگ مورد اشاره آشنای ما ده سال پيش مرده و در زمان مرگ هم پنج سال بوده که بازنشسته شده بود. خلاصه توی اون اوضاع و احوال به اين همه اطلاعات دقيق جناب سرتيپ کلی خنديديم. حالا شانس آورديم که تو اون هيرو بيراسمی از شاهنشاه آريامهر نبرد ، چون با اين چشمه ای که ما ازش ديده بوديم بعيد نبود که حتی ندونه که ۱۷، ۱۸ سال از انقلاب گذشته و اون ممه را لولو برده. بگذريم، افسر نگهبان هم مقتدرانه آمد بيرون و مامان شادی سند به دست رفت طرفش که خواهش کنه همونجا قضيه فيصله پيدا کنه، اما از مامان شادی اصرار و از طرف انکار. سرتيپ هم واستاده بود به تماشا و لابد توقع داشت که افسر نگهبانه بياد به دستبوس و ايشان اوامرلازمه را صادر کنه. دو سه دقيقه اين کش و واکش ادامه داشت و افسره هم که توقع داشت ما هم مثل مامان شادی معذرت خواهی کنيم از اونجا که ميديد تحويلش نميگيريم داغ کرده بود و هی تأکيد ميکرد که ديگه کار از دست ما در امده و پرونده را فرستاديم اداره منکرات. ميگفت نگران نباش خواهر ميرن نفری چهل پنجاه تا شلاق ميخورند آدم ميشند. خلاصه داشت حسابی مامان شادی رو اذيت ميکرد. شروين هم ديگه طاقتش طاق شد و به مامان شادی گفت که ولش کنيد بابا، بگذاريد هر کار می خواد بکنه. با اين حرف پرونده ما در کلانتری بسته شد و پسرا در يک ماشين و دخترها تو ماشين ديگه حرکت کرديم به سمت اداره منکرات. البته به شروين بنده خدا به خاطر اين زبون درازی آخر به عنوان عنصر خطرناک دستبند زدند و با دستبند راهيش کردند هر چی هم که گفت من اين رو توهين ميدونم و من يک دکترم به خرجشون نرفت. لابد پيش خودشون گفتند برو بينيم بابا، دکتر کيلو چنده، ما اينجا حتی قاتلا را هم دستبند ميزنيم ديگه دکتر و مهندس که جای خودشو داره.

ادامه دارد



رسيديم به اداره منکرات ترکمنستان و پيادمون کردند. رفتيم در اتاقک ورودی برای امضا کردن فرم ورود . چراغ علی هم اومد و شروين که سر قضيه دستبند زدن خيلی از دستش شاکی بود برگشتو يک نگاه چپ چپی بهش کرد و يک چيزی هم زير لبی گفت که ما هيچ کدوم نفهميدم ولی مثل اينکه چراغ علی شنيده بود چون از اون ور ميزعين جکی چان پريد اينور و يقه شروين رو گرفت و شروع کرد مشت و لگد پروندن، شروين هم که کم شاکی نبود داشت دفاع متهورانه ای انجام ميداد. خلاصه در يک آن ما ديديم که اونجا شد دشت کربلا.
تصور کنيد که توی اون اتاق ۳ در ۴ يارو افتاده بود رو سر شروين و د بزن. من و حميد و ممد و دو تا سرباز هم که اونجا بودند سعی داشتيم که جو رو آروم کنيم و از هم سواشون کنيم، دخترها هم به همراه مامان شادی و باقی پدر مادرايی که تا اون موقع خبردار شده بودند بيرون اتاق مشغول اجرای سمفونی شماره ۹ کويتی پور بودند و بساط جيغ زدن و فرياد فراهم که ولش کن، کشتيش بيشرف و از اين دست حرفها.
البته من هم به هوای سوا کردن نامردی نکردم و يکی دو تا بشکون از گروهبان چراغ علی گرفتم.و اونجا بود که فهميدم اين اسلحه خانم ها چقدر بعضی مواقع بدرد بخوره.
خلاصه با آمدن افسر نگهبان شب پاسگاه که قرار بود مارو از چراغ علی تحويل بگيره قائله فيصله پيدا کرد. گروهبان چراغ علی خوشگل ما هم که ديگه لحظات آخر را با ما ميگزروند يه دو سه تا فحش آبدار هم به اون که بشکونش گرفته بود - يعنی من - داد و پرونده رو تحويل داد و رفت. خدا خيرش بده که اين دم آخری هم از فحش و کتک کم نگذاشت و خواست که خاطرت خوب ما رو تکميل کنه. به هر حال با دلی شاد و قلبی اميدوار و ضميری مطمئن، به فضل خدای متعال از خدمت برادر گروهبان چراغ علی مرخص شديم و با يک پرونده خوشگل، رفتيم زير دست افسر اداره منکرات.
اين يکی بر خلاف اونايی که تا حالا ديده بوديم قيافه خوبی داشت.سيبيل، بدون ريش، موی سياه و وزوزی و شکم گندش در مجموع قيافه مهربونی ازش ساخته بود که آدم رو ياد جانی خرسه توی رابين هود می انداخت.
اين بابا مارو برداشت برد توی اتاقش و نشوندمون روی صندلی. به شروين ؛احتمالا به خاطر کتک هايی که خورده بود؛ بيشتر از همه حال داد و برد نشوندش روی صندلی بغل دست خودش. بعد هم يه چايی داغ برامون گفت بيارند که اين يکی بعد از اين همه مکافات از همه چی بيشتر حال داد.ناکس علارغم اون شکم گده و سبيل پرپشتش، عجيب شبيه فلورانس نايتينگل به نظر می رسيد .
ولی بر خلاف ما ظاهرا به دخترها خيلی خوش نميگذشت چون طفلکها رو انداخته بودند توی يه اتاق ۲ در۳ با دو نفر ديگه که ظاهرا يکيشون از فواحش محترم تهران و حومه بوده و اون يکی هم خانم رئيسش. وقتی که شادی و اون يکی دوستمون را ديده بودند خيلی هم ذوق کرده بودند و خانم رئيسه ؛ بی پدر مادر؛ حتی پيشنهادات کاری هم به شادی اينا داده بوده.
برگرديم به اتاق خنک و باحالی که ما نشسته بوديم و داشتيم چايی ميزديم. افسره خيلی باحال بود و سر شوخی را باز کرده بود و بگو بخند رديف بود. فقط نميدونم با قيافه من حال نکرده بود يا چی بود که با من خيلی حال نمی کرد. هی دو دقيقه يکبار به من ميگفت برو بيرون واستا بچه سوسول. رفقامون هم که ،دمشون گرم آخر رفاقت، بهش خط ميدادند که چه جوری سر بسر من بذاره. بنابراين با لطف رفقا من بيشتر زمان را بيرون اتاق در حالت دو دست و يک پا بالا، مدل مدرسه ايستاده بودم و دوستای عزيزم هم به همراه خرس مهربون تو اتاق نشسته بودند ، چايی ميخوردند و گل ميگفتند و گل ميشنفتند. اتافاقا همونجا بود که شروين تونست برای اولين بار يکی را راضی کنه که بياد زير دستش بشينه تا دندوناشو درست کنه. يارو افسره هم با اينکه ريسک بزرگی کرد ولی بد نديد و بعدش هم تمام فک و فاميلش را برد پيش شروين. خلاصه يارو با اينکه با من چپ افتاده بود ولی آدم خوبی بود و طرفهای پنج صبح هم سند ازمون گرفت و فرستادمون خونه تا فردا ساعت هشت صبح که بايد ميرفتيم دادگاه.



داستان به اونجا رسيد که ساعت پنج صبح ما را با سند مرخص کردند و برای هشت صبح گفتند بايد بيائيد دادگاه. صبح سر هشت همگی توی دادگاه منکرات منتظر بوديم که از دفتر قاضی صدامون کنند و نوبت دادگاه ما بشه. تو اون فاصله ما شيش تا (چهار پسر و دو دختر) به همراه دويست سيصد تا خلافکار ديگه توی حيات کوچيک اونجا و راه پله های ساختمان دادگاه پرسه ميزديم . الحمد الله از همه رقم هم آدم بود. از بانوان رئيس و همکاران گرفته تا صنف محترم چاقوکشان مرکز و از آدم های شيک و تر و تميز که ميشد حدس زد برای چی اونجا اند گرفته تا جر و جوونای مثل ما. يک چيزی که شديدا جلب توجه ميکرد بوی تعفن شديدی بود که توی ساختمون می آمد و برای من عجيب بود که اين پرسنل بدبخت توی اين بو چه جوری کار ميکنند.مثل اين که اون دور و بر مراسم پهن پزونی چيزی بود و يا اينکه گربه مرده ای چيزی توی ساختمون کار گذاشته بودند.

بگذريم، بعد از يک مدتی که با اين بو عادت کرديم متوجه شديم که گشنمونه من و محمد رفتيم و از دکه ای که توی حيات بود يک خرده خرت و پرت خريديم و برگشتيم. من يک مقداريش را بردم بدم شادی و دوستش ولی از اون جايی که هميشه خدا هر چيزی برای شادی ميگرفتيم يا بايد پس ميداديم و يا بايد عوض می کرديم (هنوزشم بعد از چند سال زندگی مشترک همينه) ، اونجا هم خانم وسط دادگاه منکرات گير سه پيچ داد که من بيسکويت مادر نميخوام، ساقه طلايی ميخوام حالا بيا و درستش کن. فقط فکرش را بکنيد، ما توی خيابون با دوتا ماشين جدا از هم داشتم ميرفتيم به خاطر يک چراغ زدن کارمون تا اينجا کشيده بود حالا خانم وسط حيات دادگاه امر به معروف داشت با من جر و بحث ميکرد که چرا ساقه طلايی نگرفتی. منم که بيشتر ايستادن و جر و بحث کردن را به صلاح نميدونستم ترجيح دادم يک بار ديگه برم و توی صف در خدمت افراد باب و ناباب بايستم که بيسکويت دلخواه خانم را ابتيا کنم. همين طور که توی صف ايستاده بودم حس کردم که پشت سريم هی داره سعی ميکنه که پاش رو بماله به پای من. اول جدی نگرفتم ولی ديدم که يارو بيخيال نميشه عصبانی شدم و برگشتم که يک چيزی بهش بگم که با ديدن قيافه اش ناخودآگاه خندم گرفت فکر کنيد يک آدمی را ديدم حول و حوش چهل سال، نصف قد من با يک کله قد دوتا هندونه و دو تا چشم که از شدت گودی و سياهی دورش قشنگ ميشد حدس زد که چه ورزشکار فعاليه. تا من را ديد که برگشتم يک چيزی بگم هل شد و دستش را که توی جيب شلوارش بود شروع کرد گردوندن و گفت نميدونم اين پولم را کجا گذاشتم. منم که قيافه مفلوک و بدبختش رو ديدم دلم سوخت و بدون اينکه چيزی بهش بگم برگشتم و منتظر ايستادم که نوبتم بشه. ولی ظاهرا يارو که ديده بود که من هيچی بهش نگفتم فکر کرده بود ما اهل بخيه ايم لامروت بدتر از اول چسبوند به ما. حالا از يک طرف من خندم گرفته بود از اين عبدالله که وسط اداره منکرات هم دست از فعاليت بر نميداره از طرف ديگه دلم ميسوخت که سوژه بهتر از من گير نياورده بود و از طرف ديگه هم عصبانی بودم از دست شادی که ما رو گرفتار اين بی ناموس کرده بود.

خلاصه ديدم که کم کم ناموسی را که بيست و اندی سال حفظ کردم در يک صبح زيبای پائيزی، وسط اداره امر به معروف و نهی از منکر داره به باد ميره . با عصبانيت برگشتم و ديدم باز يارو شروع کرد دستشو تو جيبش گردوندن، آروم بهش گفتم مثل اينکه تو اين فاصله نه تنها پولت پيدا شده ، بلکه کلی هم بهره روش اومد. خنديد؛ وقتی ديدم ميخنده ديگه داغ کردم؛ يقش رو گرفتم و با دو سه تا فحش آبدار از صف انداختمش بيرون و بهش گفتم برو ته صف. ديگه بعدش نفهميدم که توی صف پشت کی ايستاده بود.

با بيسکويت ساقه طلايی کذايی برگشتم ديدم حميد حراسون اومد جلو و گفت که شادی را با محمد و شروين گرفتند و بردند توی اتاق تعزيرات . يعنی اون جايی که شلاق ميزنند. ظاهرا ميخواسته اون بيسکويت مادره را که خوشش نمی آمد بده به شروين اينا که همون موقع يکی از اين قاضی ها رسيد بوده واين صحنه بی ناموسی را ديده بوده و شادی را به همراه محمد و شروين و آلت جرم يعنی بيسکويت مادر برده بوده برای تعزير. من هم سراسيمه رفتم به اونجا و به سرباز دم درش گفتم که خانمم اون توست و اجازه داد برم تو. مجبور بودم يک فيلمی بازی کنم تا بتونم از اونجا درشون بيارم..توی اتاق را يک نگاه سريع کردم ديدم يک ميز بود که قاضيه پشتش نشسته بود و اينور ميز چند تا صندلی بود که بچه ها روی اونها نشسته بودند کنار ديوار. فرصت فکر کردن بيشتر نبود. با حالت هجومی وارد اتاق شدم و حمله کردم به سمت شادی و شترق زدم توی گوشش با اينکه دلم از دستش پر بود ولی خيلی دلم براش سوخت طفلک هاج و واج مونده بود که چی شده. البته اين اولين و آخرين باری بود که من تونستم از پس شادی بر بيام و از اين بابت خيلی حال داد.

بگذريم بعد از توگوشی يکی دو تا سرباز که اونجا بودند آمدند و من را گرفتند من هم به حالت اينکه دارم تقلا ميکنم از دستشون در بيام در فرم حمله ای همچنان بد و بيراه ميگفتم و داد ميزدم ميکشمت، با آبروی من بازی ميکنی، تا کی من بايد چوب ندونم کاری تورا بخورم، پدرت را در ميارم پات رو بذاری خونه جفت قلم های پات را ميشکونم و از اين دست بد و بيراه ها. قيافه شادی و شروين و محمد خنده دار بود وقتی من اينجوری داد و بيداد ميکردم. طفلک ها هاج و واج مونده بودند.

فيلمی که بازی کرده بودم اثر خودش را کرد. يارو قاضيه يا هر چی ديگه که پشت ميز نشسته بود من را دعوت به آرامش کرد و گفت که بشين. در حالی که ميشستم گفتم برادر جيگرم خونه چه جوری ميتونم بشينم به من بگيد باز چه آبرو ريزی کرده اين بی صفت. بعد هم در حالی که سرم را به پائين انداخته بودم و مثل پاندول سر وشانه ها را به چپ و راست می گرداندم با حالت گريان ناله ميکردم که برادر جان دلم خونه، دلم خونه برادر جان و با دست ميزدم روی پاهام. بچه ها که ديگه فهميده بودند که قضيه فيلمه سرشون را به حالت خجالت انداخته بودند پائين و هيچی نمی گفتند. يارو که حالا ديگه من را به عنوان عنصر متعهد باور کرده بود چايی خودش را گذاشت جلوی من و با صدای آرام رو به من گفت نسبت ايشان با شما چيست. چون ميدونستم اينجا ربطی به دادگاه اصليمون نداره ريسک کردم و گفتم حاج آقا زنمه. يارو با لحن دلسوزانه در حالی که سعی ميکرد بقيه آدمای توی اتاق نشنوند و من بيشتر از اين بی ابرو نشم گفت پسرم زن آدم هم جزو اموال آدمِه چه طوره که پول توی جيبت را مراقبی که ندزدند اين را هم بايد همين قدر مراقبت کنی. در حالی که نشون ميدادم خيلی مظطربم با صدای لرزون پرسيدم حاجی باز چه دسته گلی به آب داده . سرش را به علامت تاسف عميق چند بار تکان داد و گفت در مرکز نهی از منکر به پسر های غريبه بيس ـ ک ـ ويت تعارف کرده (تأکيد دارم به نحوه تلفظ بيسکويت). اين را که شنيدم با دو تا دست و با آخرين قدرت کوبيدم توی سر خودم طوری که فکر کنم کلم تکون خرد و ضجه زنان فرياد زدم وا مصيبتا . اين حرکتم اينقدر غير طبيعی بود که خود يارو حاجيه هم حيرون مونده بود من چرا همچين ميکنم. يک لحظه ترسيدم که نکنه زيادی شورش کرده باشم و يارو بفهمه که فيلمه ولی چاره ای هم نداشتم، بايد ادامه ميدادم. نشستم روی زمين و همچنان ضجه کنان ادامه دادم که ای خدا من را بکش که ديگه طاقت اين همه خفت را ندارم. حاجی اين بی صفت اصلا به خاطر همين بی آبرويی ها امروز اينجاست. بيرون اينجا هم آدامس تعرف کرده که گرفتنش، اونم کجا؟ توی صف سينما ، باز هم آدم نشده. بعد هم روم را کردم به شادی و داد زدم که امکان نداره ضمانتت را بکنم همينجا بايد بمونی وشلاق بخوری تا آدم شی. بعدش رومو کردم به سمت يارو و گفتم حاجی همينجا جلوی چشم من بايد تعزيرش کنيد تا بفهمه يک من ماست چقدر کره داره .

خلاصه آقا دردسرتون ندم، فيلم ها اثر کرد و يارو که ديد من خودم کاسه داغتر از آشم گفت ميتونيد بريد. تازه موقع در آمدن از اتاق هم من را کشيد کنار و گفت که خيلی هم بهش سخت نگير و با عطوفت کمکش کن تا اصلاح شه. بنده خدا فکر کرده بود من ممکنه يه بلايی سرش بيارم.

بگذريم وقت دادگاه اصلی رسيد و ما رفتيم بالا توی دفتر دادگاه برای کارهای اداری اوليه و وارد کردن مشخصات و از اين حرفها. چيزی که اونجا جالب بود اين بود که اونی که مشخصات را مينوشت گير داد به شروين. وقتی که نوبت شروين شده بود ازش پرسيد شغلت چيه گفت دندان پزشک پرسيد کجا کار ميکنی. گفت تازه ديروز فارغ التحصيل شدم. گفت پس بگو بيکاری، برای چه ميگی دندونپزشک. و تو دفترش وارد کرد شغل بيکار. حالا شروين داغ کرده بود و با يارو بحث ميکرد که بايد عوض کنی و شروع کرده بود با يارو يک به دو و بحث سياسی. اما قبل از اينکه کار بالا بگيره شروين را آروم کرديم و نشونديم. بعد هم توی دادگاه چون از قبل سفارش شده بوديم با يک تعهد کتبی قضيه فيصله پيدا کرد و آمديم بيرون.

پايان


آقا رضا و زندان زنان

ما دوران دانشجويی يه دوستی داشتم به اسم آقا رضا که خيلی سر به سرش ميگذاشتيم يه بار به اين بنده خدا گفتيم که عمه يکی از بچه های هم کلاسی به اسم اميد- که اون هم از دوستان بود و از اون کلکای هفت خط- عاشقت شده و می خواد تو رو ببينه. برنامه ريزی کرديم و از اين ور هم خود اميد رو به جای عمش گريم کرديم و لباس دخترونه پوشونديم و با آقا رضا قرار ملاقات گذاشتيم. خلاصه اين آقای اميد خان در نقش عمش يه سه چهار ساعاتی اقارو گذاشت سر کار و ما خنديديم. جالب اينجا بود که بعدش که اميد رفت اقا رضا هوش سرشارش گل کرد و افاضه فرمود که خدايا اين چشماش چقدر شبيه اميد بود. حالا؛ آقای آقا رضا کجايی که بيای و شباهت های ديگه رو کشف کنی.

چند وقت بود که فيلم فارسی به اين خوبی نديده بودم. واقعا کار منيژه حکمت توی اين فيلم بی نظير بود. اول از داستان فيلم بگم که عجيب آدم باهاش احساس نزديکی ميکرد. داستان فيلم روايت ۱۷ سال از زندگی ۲ نسله در زندان و جدال فرسايشی آنها با مسئول زندان.

با ورود رئيس جديد (رويا تيموريان) به زندان. زندانيا که تا اون موقع بی خيال همه جا تو زندون داشتن عشق وحال ميکردند و خيلی کسی کاری به کارشون نداشت فهميدند که ديگه شرايط فرق کرده. حالا ديگه بايد مطيع نظمی می شدند که رئيس جديد ديکته ميکرد در واقع زندان تبديل شد به زندان با اعمال شاقه و اولين قربانی سرپيچی هم کسی نبود جزميترا (رويا نونهالئ) که با اعتراض به حجاب کامل اجباری نتيجه ایِ بهتر از انفرادی و شلاق و تراشيده شدن سر نصيبش نشد.



در گذران سالها نسل اول زندان-با شاخص ميترا- علارقم چالش های جدی با رئيس زندان هميشه در نهايت مرعوب مديره زندان بود. هر چند که اين جدل زير پوستی ولی دائمی نسل اول سبب ساز استحاله و دگرگونی تدريجی رئيس زندان شد. به طوری که با ورود نسل دوم يا نسل زندان-با شاخص سپيده يا همان اسی (پگاه آهنگرانی)- شرايط عوض ميشه. سپيده که خودش توی زندان به دنيا آمده حالا به جای حجاب کامل کلاه فرانسوی به سر ميکنه و جلوی رئيس مقتدر رژه ميره و متلک ميگه. ديگه حالا اون رئيس مقتدر خسته تر و پريشانتر تر از اونه که کلاه از سر سپيده ۱۷ ساله برداره . ۱۷سال زمان برای اون کافی بوده تا بفهمه برخورد قهری با نسل اول بر سر نسل دوم چی آورد. حالا ديگه می خواهد پوست بندازه می خواهد که از زندان خود ساختِه رها بشه. از سپيده فرسنگها فاصله داره ولی... .




صحنه آخر فيلم بينهايت زيبا و به ياد موندنيه. اونجا که در اهنی قطوربالا ميره و ميترا به سوی روشنايی و به جهت ديدار سپيده از در بيرون مياد و رئيس مقتدر سابق با چشمان نمناک در اين سوی ديوار؛ صدای پايين امدن دروازه؛ اخرين سوسوی روشنايی و دوباره تاريکی.



در آخر لازمه که از نورپردازی عالی و همين طور موزيک متن فيلم که کار کيوان جهانشاهی بود هم تعريف کنم. ضمن اينکه يکبار ديگه کلاه از سر بر ميدارم به افتخار منيژه حکمت و ميگم که بيصبرانه منتظرِ کار جديد شما « ۱۰۰ سال پارلمان هستم».




و در آخر آخر. ای کسانی که زندان زنان را نديده ايد بشتابيد و ببينيد که غفلت موجب پشيمانيست.


تا بعد

شعار صبحگاه مدرسه

الله اکبر الله اکبر الله اکبر خمينی رهبر؛ مرگ بر ضد ولايت فقيه؛ مرگ بر آمريکا؛ مرگ بر شوروی؛ مرگ بر انگليس؛ مرگ بر منافقين و صدام؛ بنی صدر و بازرگان؛ جمع ملی گرايان بالخصوص بازرگان.

اين شعاری بود که توی دبستان هر روز صبح ها بعد از خوندن قرآن و قبل از اينکه بريم سر کلاس ميداديم. اون موقع ها حاليم نبود چی ميگم حتی از هماهنگی و صدای بلندشو اينا حالم ميکردم.ولی...

من واقعا يادم نيست که اين داستان چند سال ادامه داشت. نميدونم که چند ميليون بچه تو اون چند سال و شايد هنوز هم چند ميلييارد مرگ نثار کسايی کردند که اصلا نميشناختنشون آدمايی مثل بازرگان که از قضا توی هر وعده ۲ تا فحش ميخورد و همون موقع توی همون مملکت داشت زندگی ميکرد و نوه هاش توی همون مدارس درس ميخوندند.

نميدونم که کی اين شعارها رو ميساخت و يا ميسازه. نميدونم که چه جوری سازماندهی و هماهنگی ميکردند برای پخش توی سراسر مملکت.نميدونم اصلا پشت اين کار يک برنامه ريزی بوده برای رسيدن به يک هدف مشخص يا اينکه يکی از صد ها اشتباهی بوده که از پس هر انقلابی مياد.

ولی يک چيز رو خوب ميدونم و اون حس نفرتيه که با نا خود آگاه ما رشد کرده و توی ذهن اين نسل نشسته و الان ديگه جهت و هدف پيدا کرده بعضی هامون باور بکنيد يا نکنيد هنوز همون شعار صبحگاه رو ميديم؛ خيليامون هم رفتيم طرف مقابل و خيلی شعارايه ديگه ميديم که البته مرگ هنوز رکن اصلی قضيه است. ولی اين مرگا ديگه شعار نيست بلکه باوره.

تمام اينارو گفتم که ازتون يه قولی بگيرم. بيايند هر کدوم که برديد يه کاری بکنيد که ديگه هيچوقت هيچوقت هيچوقت باورامون رو شعار نکنيم و بريزيم توی ذهن معصوم بچه هامون. همين

تا بعد

جنگهای داخلی

آقا چشمتون روز بد نبينه. از ديروز که ما اين چهار کلمه رو پابليش کرديم خدا ميدونه که چه جوری مورد هجوم استکبار جهانی و صهيونيسم بين الملل قرار گرفتيم . خلاصه که بار ديگر اين دست استبداد خانوادگی از آستين همسر گرامی خارج گشت و در طول شب گذشته همچين متناوبا بر سر ما کوبيد که که من هنوز در حال تلو تلو خوردنم.

شادی يا همان استکبار جهانی(با فرياد): ميخوای کار سياسی بکني‌؛ {آقا شرمنده کاما رو هر چی رو اين kee board گشتم پيدا نکردم} ميخوای بدبختمون کنی؛ ميخوای ديگه نتونيم بريم ايران ؛ فلانی رو نديدی چی شد؛ بهمانی رو نديدی چکارش کردند؛ ديگه اصلا بدبخت شديم رفت تو مطلبتو پابليش کردی رفته؛ ای پست فطرت تو به خاطر منافع خودت زندگی من و اين بچه بيگناه رو نابود کردی رفت ....(تکرار ۱۸۰۰ بار تا صبح)

من(اون وسطا که ميخواست نفس تازه کنه): بابا! شادی جان بيخيال! اولا درسته که ميگن خر تو خره اوضاع ولی ديگه نه به اين خرتوخری {اين بنده خدا شادی فکر ميکنه که من يکيم تو مايه های سحابی يا شيرزاد يا ابراهيم نبوی که الان که مطلبو دارم مينويسم نيم ساعت قبلش ۱۸۰۰۰ نفر خوندنش}ثانيا والا به خدا تا حالا ۵ نفر بيشتر تو اين سايت نيومدند که دو تاش خودم و خودتيم دو تاش هم دوستامونند ميمونه يه نفر ديگه که ناشناسه که من فردا ازش خواهش ميکنم چيزی به کسی نگه و مطلب بين خودمون بمونه اينجور هم که بوش مياد کس ديگه هم اين سايتو ديگه نمياد ببينه و خيال تو راحت ميشه.

بنابراين ای اقای ناشناس پنجم ضمن تشکر ازت ميخوام که جان مادرت اين مطلب پيش خودت بمونه و جايی بروز ندی اصلا شتر ديدی نديدی.

تا بعد

چی مينويسم

اولين و مهمترين چيزی که راجع بهش خواهم نوشت خاطرات ايرانم خواهد بود. دوران مدرسه و دوران دختر بازی های جوونی و موش و گربه بازی ها با کميته ای ها و بسيجی ها که مطمئن هستم که بيشتر شما هم موردای مشابه داشتيد برای همين کمک شما رو هم ميخوام. دلم ميخواد شما هم خاطراتتونو بنويسيد و برام بفرستيد چون من که آنچنان توی اين برنامه ها نبودم ولی حتی اگر ختم اين جوونی بازيام بودم بازم يه جايی ته ميکشيد.

ميخوام که کار يه خورده که جلو رفت و ذخيره کافی جمع شد وبلاگ انگليسی را هم راه بندازم و خاطرات رو ترجمه کنم که برد کار زيادتر بشه. بيايند با هم کمک کنيم تا همه بفهمند به نسل ما چی گذشته.

غير از اون من راجع به زندگی روزمره و هر چيزی که ارزش بحث کردن و ياداوری باشه خواهم نوشت . خلاصه ميگن:

هيچ آداب و ترتيبی مجوی هر چه ميخواهد دل تنگت بگوی

تا بعد



برای چی مينويسم

تا حالا هميشه به خودم ميگفتم که تا وقتی که پدر تمام وقت٫ همسر تمام وقت٫ کارمند تمام وقت هستی و اون وسطا درس هم داری ميخونی ديگه جايی برای نوشتن نميمونه. ولی از طرف ديگه هميشه با خودم اين اين کلنجار رو هم داشتم که اين چيزايی رو که توی ذهنمه يه جايی ثبتش کنم. ضمن اينکه اگه راستش رو بخواين يه هدف هايی از اين کار دارم که يکيش بلند مدته و برنامه دقيق ميخواد که به موقعش راجع بهش مينويسم يکيش هم اينه که با کمک هم يادمون بياد و به ياد بقيه بياريم که به نسل ما چه گذشته.

البته بايد از حسين درخشان هم تشکر کنم که منو هل داد توی گود. دمت گرم حسين جان که حضورت نعمت بزرگيه برای نسل ما.

Wednesday, February 11, 2004

من کيم

اسمم عليرضا است فاميلم تمدن ۳۱ سالمه ازدواج کردم و يه دختر ۴.۵ ساله دارم به اسم سارا. مهندس عمران هستم و برای يه شرکت ساختمانی جون تمام وقت ميکنم! ضمن اينکه توی Cal State Fullerton هم دارم فوق ليسانس مهندسيمو توی هيدرولوژی البته به شيوه هندلی ميگيرم يعنی شيرين يه ۴ يا ۵ سالی طول خواهد کشيد. سه ساله که اومدم آمريکا و ساکن شهر Irvine در California هستم.

برای اينکه اين ۴ خط رو به فارسی بنويسم يک ساعته افتادم رو key board دهنم سرويس شد يه انتراکت به خودم ميدمو بر ميگردم.

تا بعد