خوب بالاخره ما هم جهنمی شديم.ببخشيد اگر چند روز گذشته را نتونستم Update کنم. واقعا درگير بودم. چندروز سر پل صراط گرفتار بودم بعدشم که توی صف نامه اعمال و خلاصه اصلا دسترسی به اينترنت نداشتم. الان خدا رو شکر وارد جهنم شدم و يه وقت آزاد پيدا کردم که ميتونم بنويسم . الان سر چاه ويل نشستم و دارم با لپ تابم براتون ميلاگم خيلی حال کردم وقتی فهميدم که اينجا Hot Spot داره . البته يک عده ميگند که يک Stabucks کافه اونور ديوار توی بهشت هست که ما داريم از اونجا خط ميگيريم. ولی فرقی نميکنه مهم اينه که الان اينترنت داريم.
تو راه خيلی سخت گذشت. پدرمون در اومد. به خصوص سر پل صرات. واه واه چه خبر بود. واقعا سگ صاحابش را نميشناخت. تا حالا اين همه آدم يکجا نديده بودم. ببين چقدر بدبختها بهشون فشار امده بود که مجبور شده بودند بميرند. اگر چه که روی اون يک ذره پل هم همچين فشار کم نبود.اما جاتون خالی در مجموع جالب بود، چون همه رقم آدم ميديدی. از دختر و پسرای جوون گرفته که مشغول نخ دادن به هم بودند تا پيرزنها و پيرمرد هايی که به سختی سر پا ايستاده بودند که البته اونا هم به نوبه خودشون کم نخ رد و بدل نمی کردند. اونهايی هم که مطمئن بودند که بهشتی هستند و قراره جوون بشند که ديگه خودشون رو داشتند خفه ميکردند و از همونجا داشتند قرار های توی بهشت و خونه خالی و از اين حرف هارو می گذاشتند . بازار پز و اين برنامه ها هم که ديگه داغ داغ. يه آقا و خانم ايرانی داشتند با يک زوج دانمارکی (البته زوج آقا و آقا ) راجع به مال و اموالشون صحبت ميکردند و اينکه دو ميليارد تومان گذاشتند برای ساختن يک زايشگاه ۲۰ طبقه توی ابرقوی سفلی. خانمه در حالی که باد به غبغب انداخته بود و پشت چشم نازک ميکرد ، با انگليسی دست و پا شکسته ميخواست به زور به اون آقا و وآغای دانمارکی حالی کُنه که چقدر خودشو و شوهرش خيرند ميگفت:
You know what, The Upper Abarghoo's people are very very unlawful born without eye and face, so for being thier eyes blind we'll make this born center.
منظورش اين بود که اين ابرقويی های عليا نمی دونيد چه حروم زاده های بی چشم و رويی هستند و به کوری چشم اين ها ما داريم اين زايشگاه را می سازيم. بعد هم رو به شوهرش کرد و با يک عشوه شتری و در بالحن دلبرانه گفت : تقی جون ، اگر خدا خواست بهمون يه پنج اتاق خوابه با حياط بزرگ و View حوری ها رو بده يک موقع باز نيفتی تو رو در بايستی و خجالت ها .قول بده قبول کنی . باشه .
روی پل با زحمت حرکت ميکردم تا بتونم آدم های ديگه را هم ببينم.کلی هم آدم های مشهور اونجا بودند تو راسته فلسطينی ها شيخ ياسين و ابو عباس را ديدم که ...
ادامه دارد
روی پل با زحمت حرکت ميکردم تا بتونم آدم های ديگه را هم ببينم.کلی هم آدم های مشهور اونجا بودند تو راسته فلسطينی ها شيخ ياسين و ابو عباس را ديدم که يک عالمه چشم و گوش و دست و پا و اعضای ديگه که بعضی هاش گفتن نداره. دورشون جمع شده بودند و مشغول شعار دادن بودند و داشتند خواهر و مادر اسرائيلی ها رو رديف ميکردند.
از اين تعداد اعضای مختلف بدن که هر کدام واسه خودشون راست راست راه ميرفتند و شعار ميدادند خيلی تعجب کردم. يکيشون رو که نميخوام بگم کدوم عضو بود ولی قشنگ مشخص بود که يک عرب واقعی است، کشيدم کنار و با کلی من من کردن و خجالت ازش پرسيدم که قضيه اين همه آدمای يک عضوی چيه. عضو شريف برگشت و با يک نگاه که از صد تا فحش بدتر بود گفت : چيه بچه سوسول ! جانباز %۹۸ نديدی.
وقتی ديد من هنوز مثل خري که به نعل بندش نگاه ميکنه گيجم، ادامه داد : ما همه بچه های عمليات استشهادی هستيم. اينجا هم برنامه داريم که تا چند ساعت ديگه به اين شهرک يهوديای اونور پل حمله کنيم. تو دلم گفتم بيچاره اونايی که قراره تو بهشون حمله کنی.
از اونجا حرکت کردم و يک مقدار جلوتر ديدم يکی کنار پل ايستاده و داره گلاب به روتون بالا مياره. رفتم جلو که کمکش کنم ولی تا شناختمش خشکم زد. يارو سعيد خودمون بود.
ادامه دارد
از اونجا حرکت کردم و يک مقدار جلوتر ديدم يکی کنار پل ايستاده و داره گلاب به روتون بالا مياره. رفتم جلو که کمکش کنم ولی تا شناختمش خشکم زد. يارو سعيد خودمون بود. در حالی که سعی ميکردم به ترس وتعجب خودم فائق بشم ازش پرسيدم: آقا سعيد چی شده. کمکی از دست ما بر مياد. بدون اينکه برگرده وبه من نگاه کنه سرش را به علامت تاسف تکون داد و چند بار زير لب گفت: امان از اعتياد پدر اين اعتياد بسوزه .
تعجب کردم، نميدونستم که معتاد شده. پرسيدم چی شد که معتاد شدی: در حالی که چمباتمه زده بود، برای اولين بار سرش را با زحمت به سمت من برگردوند و با چشمای خمار جواب داد: ای امان، امان از واجبی خوب، هر چند که رفيق بد هم بی تاثير نبود.
تازه اونجا بود که فهميدم قضيه چيه. فکر کردم که الان يه جورايی زيادی زده و به اصطلاح Over Doze شده. بهش گفتم: مثل اينکه زيادی زدی ، پاشو بريم، بالاخره تو اين همه مرده يه دکتری، پرستاری چيزی پيدا ميشه کمک کنه.
در حالی که سرش را بين زانوهاش قايم کرده بود گفت برو بابا خيلی پرتی ، چی چی رو زيادی زدی. اينجا اصلا گير نمياد. بعد سرش را بالا آورد و در حالی که با دستهاش به سمت پريا و فرشته هايی که با سرعت در بالای سرمون، روی پل در حال رفت و آمد بودند اشاره ميکرد داد زد که اين فلان فلان شده ها هم که واسه يه سر انگشت واجبی که هزار تا هم کوفت و زهر مار قاطی داره پول خون باباشون را حساب ميکنند. بعد با تاسف رو به من کرد و با حالت مظلومانه ای گفت : ببين چی بوديم و چی شديم، يادش به خير، اون دنيا چه اَجر و قربی داشتيم، سينی سينی برامون واجبی سناتوری صادراتی سرو ميکردند. حالا بايد برای نيم سيرش منت هر کس و ناکسی را بکشيم. کار زيادی نمی تونستم براش بکنم فقط دعا کردم که اميدوارم رفقای ساقيت هر چه زودتر از اون دنيا بياند که تو اينقدر در مضيفه نباشی.
کم کم ديگه داشت نوبت ما ميشد که بريم توی صف نامه اعمال.